دیوانه نوشت ها

گویی دایره ای است این جهان هر چه قدر هم که بروی دوباره باز می گردی

دیوانه نوشت ها

گویی دایره ای است این جهان هر چه قدر هم که بروی دوباره باز می گردی

۱ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

توی خانه ام...کار تازه ای نمی کنم. همان دویدن های معمول... تقویم در سال برایم از قبل برنامه چیده .... می دانم که هفته ی ملی کودک احتمالا مشغول چیدن و طراحی و دویدن میان تصاویر و برنامه های تکراری هستم... هفته ی اول آبان باید قصه بگویم.... هفته آخر آبان باید با موضوع کتاب به انجام فعالیت های خلاقانه ی تکراری بپردازم... کمی بعد تر شب یلدا خفتم می کند و می گوید برایم طرحی نو بیانداز.... احتمالا به شکل متفاوت تری از سال گذشته همان موج کرمانشاه و همان کاسه ها و گلدان ها را از خانه به کتابخانه می برم.... انار نقش اصلی ماجرا را ایفا می کند و حافظ کتاب تزئینی مناسبی ست.... استخدام چند کلاف باطله ی کاموا نیز به کار آدم جلوه و رنگی مثلا نو می دهد....

در تکرار اهداف و مشاغلم به رکود نا خوشایندی فکر می کنم...و حس گریز که همیشه در پاهام آن را احساس می کنم بیشتر از همیشه در اندام هام ذُق ذق می کند....نگاه می کنم به ده سال گذشته.... به باز یابی خودم در ده سال گذشته.... دوستانی دارم که درین سالها فقط به خانه و امور فرزندان و همسر و مهمانی ها و دید و بازدیدهای مرسوم ... مشغول بوده اند.... حالا بچه هاشان به مدرسه می روند.... زنان خوش دست و پنجه ای هستند که احترام و عزت مکفی ای در میان خانه و خانواده و سر و همسر دارند....

دوستانی دارم که درین ده سال.... فقط درس خوانده اند...مقاله نوشته اند.... با اساتید پریده اند... و خانم دکترهای خوبی دارند می شوند....

دوستانی دارم که اداره بروهای منظمی هستند.... پنج صبحی های برنج دم کشیده .... سرویس سوارهای منظم که دو و نیم ظهر در خانه ها شان ناهارهای بیات متعهدانه ای می خورند.... با انواع مانتوهای اداری در کمد لباس ها.... تنظیم ساعت خواب بچه ها....بیست سال دیگر بازنشسته های سرحالی هستند که توی تورهای داخلی با کیف های گردنی به دقت به حرفهای پوسیده ی یک لیدر نه چندان حرفه ای گوش می دهند.....  

به زندگی خودم فکر میکنم..... ده سال است که فقط دویده ام.... ظهرها که همه می آیند من رفته ام...

شب ها که همه می خوابند....من بیدارم..... روزهای تقویم ده سال است که مناسبتی پیچیده است به دست و پاهام....کارم زمان و مکان نمی شناسد....به قرار درست خودم نرسیده ام....نه کارمندم....نه خانه دار..... نه متعهدم.... نه آزاد....... در هیچ دسته ای جا نمی شوم.... در هیچ گروهی.... مدام در تکرار کلیشه ای روزها سعی کرده ام به همه و خودم ثابت کنم که خلاقم.... اما حقیقت این است که خلاقیت واژه ی چروک خورده ای ست.... برای این روزهای من.... خلاقیت ترس نمی شناسد... من اما ترسیده ام... از گزینش یک راه تازه... یک حرف جدید....شماره ی بیمه ام را گرفته ام ... باید ببینم کانون برایم چند سال بیمه رد کرده است.... باید حساب کنم کی می توانم بدون توجه به تقویم...حظ آمدن پاییز و زمستان و بهار را بی عذاب وجدان تجربه کنم.... اگر همان سال اول بچه آورده بودم...امسال می رفت مدرسه.... احتمالا توی دفتر مشق هایش برایش نقاشی می کشیدم.... و توی انجمن اولیا و مربیان خودم را یک کاره ای می کردم... بعد درگیر تقویم مدرسه ی بچه ام می شدم.... به جای معلم کلاس را به مناسبت های مختلف تزیین می کردم...و باعث مباهات بچه ام می شدم.... باعث مباهات بچه ام می شدم؟ نمی دانم... به هر حال داشتم برای بچه ی خودم می دویدم.....نه بچه های مردم...

خودم می دانم که نباید این طور بلند بلند فکر کنم.... خودم می دانم که تعدادی از شاگردانم تا آخر عمر فراموشم نمی کنند.... خودم می دانم که معلمی شغل انبیا ست.... اما آخر تو که معلم نیستی..... هرچند از یک معلم بیشتر برای بچه های مردم جوش بزنی و آنها و تاثیر شرایط روحی و روانی و نوشتاری شان پای میزصبحانه و خواب های پریشان شبانه هم با تو بیایند....اما آخر تو که معلم نیستی....

به هر حال ده سال است که دویده ام ...و حالا در هیچ دسته ای نمی گنجم....نه درس خوانده ام....نه به قدر کافی خانه دار خوبی بوده ام.... نه مادر شده ام.... و نه کارمند متعهدی بوده ام با آینده ای امن...در این سال ها فقط دویده ام.... و تقویم خوب از خجالتم در آمده است.... دل برای خودم نمی سوزانم... این راهی ست که خودم انتخاب کرده ام... اما حالا دلم می خواهد یک راه تازه انتخاب کنم....نمی دانم چه راهی.... اما در بازیابی خودم به بن بست رسیده ام....

در دستانم چیزی ندارم... که نشان دهد درست آمده ام....هر چند می دانم راه درستی وجود ندارد.... شاید زودتر از معمول از سرخوشی سی سالگی بیرون آمده ام .... و به پیشواز اندوه چهل سالگی رفته ام....

نمی دانم.... به هر حال هر روز دست دنیا بیشتر برایم رو می شود... و انجام هر گونه فعالیتی  بیرون از خانه به تردید بیشتری مبتلایم می کند.... کار کردن و مفید بودن استهلاک می آورد.... زن بودن و قاعدگی اندوه می آفریند...خانه داری رکود می آورد.... زندگی کارمندی تکرار مکرری ست که خسته ات می کند.... راهی باید وجود داشته باشد .... صدایی.... چراغی.... رایحه ای....

دارم پوست می اندازم...دارم با درد کمتر و واقع بینی بیشتر با تلخی پخته کننده ای به جهان تازه ای فکر می کنم... مثل روزهای آخر ماه رمضان که گرسنگی بی معنا می شود.... خستگی برایم معنایی ندارد... فقط حس می کنم دوره ی این طور خستگی ها ... با حلول ماهی نو باید .... بالاخره .... تمام شود....


 

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۹۵ ، ۱۴:۲۰
هانیه سلامی راد