باید بتوانی و برای گریز از این احساس های نا هماهنگ راهی
پیدا کنی... صبح جمعه بیدار می شوم.... دیشبش تا صبح بیدار بوده ام و تا باران
نبارید .... چشم بر هم نزدم.... صدای اذان ریخت توی اتاق .... چشم هایم را بستم و
همه چیز را به باران واگذار کردم.... صبح زود بیدار می شوم...جمعه است و امیر
خوابیده.... هوای خانه خفه است.... اصلا این روزها هوای همه جا خفه است.....
به شدت حس می کنم برای ادامه پیرم.... هر وقت حس می کنی
همه چیز را می دانی غافل گیر می شوی....هر وقت مطمئنی که حواست جمع همه چیز
هست.... یک هو می آیند.... می آیند و از تو می بَرَند.... در ِخانه بسته است....
درِ خانه بسته است.... در ِپنجره ها بسته است... ومن خودم را قایم کرده ام....اما
دارند تماشایم می کنند.... آنها دارند تماشایمان می کنند....
شنبه عصر ..... به یک جلسه ی کاری می روم.... صحبت درباره
ی کارهای تازه...دیداری تازه و نسبتا آبرومند.....نمی توانم...نمی توانم بنشینم..... حس می کنم هوا کم است...هوا ...گرفته است........اصلا این روزها هر جا که می روم هوا گرفته است.... حالم خوب
نیست....و از جلسه بیرون می آیم... جلسه ی آبرومند را بر هم می زنم.... و می زنم بیرون....... حس می کنم....هوا برای تنفس کم
است ... سعی می کنم از خیابان هایی برانم که تو در آنجا بیشتر راه رفته ای.........
شیشه را پایین می دهم و هوای مناطقی که متعلق به تو بوده را به سینه می دهم....... ...لحظه ای آرام می گیرم.... و دوباره تپیدن های
نامتعادل بیشتر می شود.....
حسین آمده تو شهر....شهر سیاه و خیس شده است..... ترمز می زنم به
بهانه ی گرفتن چای از تکیه ی سر خیابان........
مرد هیئتی....با لباس سیاه سینی به دست خم می شود به سمت شیشه ماشینم..... همایون
دارد از ضبط ماشین بلند می خواند.... بگذار سر به سینه من تا که بشنوی
آهنگِ
اشتیاقِ دلی دردمند را
مرد لبخند می زند.... نوحه خوان از توی ضبطِ بزرگ تکیه
مکرر فریاد می زند....حسین....حسین....حسین....
همایون از ضبط کوچک من آواز می خواند.....بگذار سر به سینه من تا بگویمت
اندوه
چیست! عشق کدام ست! غم کجاست!
مرد همچنان لبخند می زند....من گریه ام را پاک می کنم....
و چای بر می دارم.......دستم به قانفوت ها نمی رسد.... همایون
می خواند.... دلتنگم آنچنان که ...
مرد کاسه ی قانفوت ها را جلوتر می آورد.... گریه امان نمی
دهد.... دو تا قانفوت بر می دارم.....شیشه را می دهم بالا....و از تکیه دور می شوم.....با همایون در شهر خیس و
سیاه....از تکیه دور می شم....
می رانم..... می رانم ...می رانم... تا از خودم دور شوم....اما از خودم
گریزی نیست.... خودم همه جا با من
است....مثل تو که یک لحظه هم رهایم نمی کنی....
حس می کنم برای ادامه پیرم.... برای تجربه ی اتفاق های
بعد از ین....برای با خبری از فیلم های تازه ....کتاب های تازه.... من را چه به
این کتابها...این فیلم ها.... این داستان ها... زندگی وقتی نمی دانی چه قدر تند تر می گذرد.... چه قدر
این ثانیه ها دیر می گذرند...چه قدر هر آدمی که به زندگی ات می آِید برایت اندوه
می آفریند...هر شاگرد تازه.....هر دوست جدید....هر صدای نو....هر کتاب که برای اول
بار می خوانی..... یا هر فیلم که برای اول بار .... یا هزارمین بار می بینی..... چه قدر اندوه در خیابان ها و داستان ها....و آدم ها از تو
بالا می رود.... همین که اولین لبخند را به آنها می زنی.....همین که اولین گریه را
در آنها می باری..... همین که اولین گریه را..... به خاطر آنها.....شهر سیاه شده است.... خانه سرد است.... امیر بی وقفه مهربان....به خانه ی مامان کوچ
می کنیم.... به خانه ی مامان می رویم.... به خاطر شوفاژها که هنوز
خاموشند....توی رختخواب های مامان تنگ هم می خوابیم.... ...
کیفیت خواب در هیچ کجای دنیا
مثل خوابیدن در ملافه های مامان نیست....بالشهای نرم.... و پتوهای گرم.... و خوابهای
روشن.... از شب تا صبح تلویزیونشان روشن است...اما چرا چشم هام
آنجا زودتر گرم می شود؟.... چرا صبح ها برخلاف خانه ی خودم می توانم بیشتر بخوابم؟....می
توانم وقتی بیدارمی شوم مطمئن باشم که
دیشبش آن ده نفر قلچماق نیامده اند و من را کتک نزده اند.... حالا هر چه قدر هم توی
خواب مارهای بزرگ در خیابان هایی که از آنها می گذرم وول بخورند.... من از آنها
فرار می کنم...من از همه ی آنها فرار می کنم...
به عاطفه گفتم.... حس زمینِ زیر پایم...حس گسلی ست که
مدام می خواهد بلرزد...و من را بیندازد...حس زندگی در یک شهر زلزله خیز...
عاطفه
گفت این که بدانی در منطقه ی زلزله خیز خانه داری بهتر است ازینکه ندانی و صبح
بیدار شوی و آوارها را روی قفسه ی سینه ات ببینی و نتوانی نفس بکشی....و هیچ کس هم
نیاید و تو را از زیر آوارها نجات ندهد.... من گفتم اما این دانستن به چه درد می خورد..... جز اینکه
خوابت را آشفته می کند و گند می زند به خنده هایت..... تو مدام دنبال دیواری مطمئن
می گردی که در کنج آن پناه بگیری ....زندگی با دستگیری از تکیه ها و
دیوارها....آزادانه و لذت بخش نیست....و آهن ها و چارچوب ها همان قدر که تو را جذب
خودشان می کنند برای حمایت...همان قدر هم می توانند خطرناک باشند..... چه اگر بریزند بر سرت.... تو را سر ضرب کشته اند.....
و نابود کرده اند....آنها بی رحمانه به تو یک دوره ترس را تزریق کرده اند و پس
از آن نا جوانمردانه روی سرت خراب شده اند...با
اولین تکانه ....با اولین تکانه از ناحیه غم....عشق....شک.... عرفان ....
نادوستی....مرگ....جنگ و هر چه که تو را ....سفتی
زمینی که در آن ایستاده ای را بلرزاند..... آنها روی قفسه ی
سینه ات مثل سنگ لحد می افتند و تو را امکان حرکت نیست.... و از تو صدایی نمانده تا
کسی را بخواهی به یاری.... دلم دویدن در دشتی می خواهد فراخ....خرگوش ها و آهو ها و
پرنده ها در آن بدوند.... وجز صدای چشمه ها و نم نم باران ها و نسیم معتدل
فروردینی که خیال رفتن ندارد در آن جا از هیچ تکیه و اتومبیل و خانه ای هیچ صدایی
نیاید.....زمین در این طور منطقه ها هر چه قدر هم که بلرزد.....چیزی
را بر سرت خراب نخواهد کرد....چون تو چیزی نداری برای خراب شدن..... نه
دیواری.....نه چارچوبِ دری....و نه سقفی....
خودت هستی ...و خدایت....
دلتنگم...آنچنان که اگر توانی بود.....در همه ی شهر می
باریدم.....بی ترس از مارها.... و خیابان هایی که تو در آنها راه رفته ای.....
می رانم..... می رانم ...می رانم... تا از خودم دور شوم....اما از خودم گریزی نیست.... خودم همه جا با من است....مثل تو که یک لحظه هم رهایم نمی کنی....
کیفیت خواب در هیچ کجای دنیا مثل خوابیدن در ملافه های مامان نیست....بالشهای نرم.... و پتوهای گرم.... و خوابهای روشن....
عاطفه گفت این که بدانی در منطقه ی زلزله خیز خانه داری بهتر است ازینکه ندانی و صبح بیدار شوی و آوارها را روی قفسه ی سینه ات ببینی و نتوانی نفس بکشی....و هیچ کس هم نیاید و تو را از زیر آوارها نجات ندهد....
خودت هستی ...و خدایت....