دیوانه نوشت ها

گویی دایره ای است این جهان هر چه قدر هم که بروی دوباره باز می گردی

دیوانه نوشت ها

گویی دایره ای است این جهان هر چه قدر هم که بروی دوباره باز می گردی

۳ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

باید بتوانی و برای گریز از این احساس های نا هماهنگ راهی پیدا کنی... صبح جمعه بیدار می شوم.... دیشبش تا صبح بیدار بوده ام و تا باران نبارید .... چشم بر هم نزدم.... صدای اذان ریخت توی اتاق .... چشم هایم را بستم و همه چیز را به باران واگذار کردم.... صبح زود بیدار می شوم...جمعه است و امیر خوابیده.... هوای خانه خفه است.... اصلا این روزها هوای همه جا خفه است..... 
به شدت حس می کنم برای ادامه پیرم.... هر وقت حس می کنی همه چیز را می دانی غافل گیر می شوی....هر وقت مطمئنی که حواست جمع همه چیز هست.... یک هو می آیند.... می آیند و از تو می بَرَند.... در ِخانه بسته است.... درِ خانه بسته است.... در ِپنجره ها بسته است... ومن خودم را قایم کرده ام....اما دارند تماشایم می کنند.... آنها دارند تماشایمان می کنند....
شنبه عصر ..... به یک جلسه ی کاری می روم.... صحبت درباره ی کارهای تازه...دیداری تازه و نسبتا آبرومند.....نمی توانم...نمی توانم بنشینم..... حس می کنم هوا کم است...هوا ...گرفته است........اصلا این روزها هر جا که می روم هوا گرفته است.... حالم خوب نیست....و از جلسه بیرون می آیم... جلسه ی آبرومند را بر هم می زنم.... و می زنم بیرون....... حس می کنم....هوا برای تنفس کم است ... سعی می کنم از خیابان هایی برانم که تو در آنجا بیشتر راه رفته ای......... شیشه را پایین می دهم و هوای مناطقی که متعلق به تو بوده را به سینه می دهم....... ...لحظه ای آرام می گیرم.... و دوباره تپیدن های نامتعادل بیشتر می شود.....

 حسین آمده تو شهر....شهر سیاه و خیس شده است..... ترمز می زنم به بهانه ی گرفتن چای  از تکیه ی سر خیابان........ مرد هیئتی....با لباس سیاه سینی به دست خم می شود به سمت شیشه ماشینم..... همایون دارد از ضبط ماشین بلند می خواند....
بگذار سر به سینه من تا که بشنوی
                              آهنگِ اشتیاقِ دلی دردمند را
مرد لبخند می زند.... نوحه خوان از توی ضبطِ بزرگ تکیه مکرر  فریاد می زند....حسین....حسین....حسین....
همایون از ضبط کوچک من آواز می خواند.....
بگذار سر به سینه من تا بگویمت
                              اندوه چیست! عشق کدام ست! غم کجاست!
مرد همچنان لبخند می زند....من گریه ام را پاک می کنم.... و چای بر می دارم.......دستم به قانفوت ها نمی رسد.... همایون
می خواند.... دلتنگم آنچنان که ...
مرد کاسه ی قانفوت ها را جلوتر می آورد.... گریه امان نمی دهد.... دو تا قانفوت بر می دارم.....شیشه را می دهم بالا....و از تکیه دور می شوم.....با همایون در شهر خیس و سیاه....از تکیه دور می شم....
 می رانم..... می رانم ...می رانم... تا از خودم دور  شوم....اما از خودم گریزی نیست....  خودم همه جا با من است....مثل تو که یک لحظه هم رهایم نمی کنی....

حس می کنم برای ادامه پیرم.... برای تجربه ی اتفاق های بعد از ین....برای با خبری از فیلم های تازه ....کتاب های تازه.... من را چه به این کتابها...این فیلم ها.... این داستان ها...
زندگی وقتی نمی دانی چه قدر تند تر می گذرد.... چه قدر این ثانیه ها دیر می گذرند...چه قدر هر آدمی که به زندگی ات می آِید برایت اندوه می آفریند...هر شاگرد تازه.....هر دوست جدید....هر صدای نو....هر کتاب که برای اول بار می خوانی..... یا هر فیلم که برای اول بار .... یا هزارمین بار می بینی.....
چه قدر اندوه در خیابان ها و داستان ها....و آدم ها از تو بالا می رود.... همین که اولین لبخند را به آنها می زنی.....همین که اولین گریه را در آنها می باری..... همین که اولین گریه را..... به خاطر آنها.....
شهر سیاه شده است.... خانه سرد است.... امیر بی وقفه مهربان....
به خانه ی مامان کوچ  می کنیم.... به خانه ی مامان می رویم.... به خاطر شوفاژها که هنوز خاموشند....توی رختخواب های مامان تنگ هم می خوابیم.... ...
کیفیت خواب در هیچ کجای دنیا مثل خوابیدن در ملافه های مامان نیست....بالشهای نرم.... و پتوهای گرم.... و خوابهای روشن....
از شب تا صبح تلویزیونشان روشن است...اما چرا چشم هام آنجا زودتر گرم می شود؟.... چرا صبح ها برخلاف خانه ی خودم می توانم بیشتر بخوابم؟....می توانم وقتی بیدارمی شوم  مطمئن باشم که دیشبش آن ده نفر قلچماق نیامده اند و من را کتک نزده اند.... حالا هر چه قدر هم توی خواب مارهای بزرگ در خیابان هایی که از آنها می گذرم وول بخورند.... من از آنها فرار می کنم...من از همه ی آنها فرار می کنم...

به عاطفه گفتم.... حس زمینِ زیر پایم...حس گسلی ست که مدام می خواهد بلرزد...و من را بیندازد...حس زندگی در یک شهر زلزله خیز...
 عاطفه گفت این که بدانی در منطقه ی زلزله خیز خانه داری بهتر است ازینکه ندانی و صبح بیدار شوی و آوارها را روی قفسه ی سینه ات ببینی و نتوانی نفس بکشی....و هیچ کس هم نیاید و تو را از زیر آوارها نجات ندهد....
من گفتم اما این دانستن به چه درد می خورد..... جز اینکه خوابت را آشفته می کند و گند می زند به خنده هایت..... تو مدام دنبال دیواری مطمئن می گردی که در کنج آن پناه بگیری ....زندگی با دستگیری از تکیه ها و دیوارها....آزادانه و لذت بخش نیست....و آهن ها و چارچوب ها همان قدر که تو را جذب خودشان می کنند برای حمایت...همان قدر هم می توانند خطرناک باشند..... چه  اگر بریزند بر سرت.... تو را سر ضرب کشته اند..... و نابود کرده اند....
آنها بی رحمانه به تو یک دوره ترس را تزریق کرده اند و پس از آن نا جوانمردانه  روی سرت خراب شده اند...با اولین تکانه ....با اولین تکانه از ناحیه غم....عشق....شک.... عرفان .... نادوستی....مرگ....جنگ  و هر چه که تو را ....سفتی زمینی که در آن ایستاده ای را بلرزاند.....
 آنها روی قفسه ی سینه ات مثل سنگ لحد می افتند و تو را امکان حرکت نیست.... و از تو صدایی نمانده تا کسی را بخواهی به یاری....
دلم دویدن در دشتی می خواهد فراخ....خرگوش ها و آهو ها و پرنده ها در آن بدوند.... وجز صدای چشمه ها و نم نم باران ها و نسیم معتدل فروردینی که خیال رفتن ندارد در آن جا از هیچ تکیه و اتومبیل و خانه ای هیچ صدایی نیاید.....
زمین در این طور منطقه ها هر چه قدر هم که بلرزد.....چیزی را بر سرت خراب نخواهد کرد....چون تو چیزی نداری برای خراب شدن..... نه دیواری.....نه چارچوبِ دری....و نه سقفی....
خودت هستی ...و خدایت....
دلتنگم...آنچنان که اگر توانی بود.....در همه ی شهر می باریدم.....بی ترس از مارها.... و خیابان هایی که تو در آنها راه رفته ای.....
 

۵ موافقین ۱ مخالفین ۱ ۲۷ مهر ۹۴ ، ۱۴:۰۸
هانیه سلامی راد

1. 

توی کتابخانه ام.... بچه ها دارند می نویسند. من اینجایم... و دارم فکر می کنم...چه قدر هر روز مکان های تکراری ای برای رفتن دارم...و عجیب اینکه چه قدر در این چند سال با این تکرار راه آمده ام..... چه خوب میخکوب شدم به جاهای تکراری در هر روز از هفته..... به عکسهای اینستاگرامم نگاه می کنم... و می بینم از چشم مخاطبان ممکن است تکراری به نظر برسم....... با بچه ها ایستاده بر حاشیه ی یک پارک.... با پسرها نشسته بر صندلی های کلاس... با دخترها در حال تهیه ی یک قایق کاغذی... با همکارها در حال ساخت یک پنجره... با امیر سر به شانه ی هم با همان خنده ی همیشگی... با دوستان ...با خانواده....با چند بافتنی دستی... با چند نقاشی تکراری... با چند پرنده ی پارچه ای... با سفره ای با سلیقه... با گلدانی خانگی .... در این تکرار خوشبختم.... در این تکرار خوبم ... و بعد از طی کردن رکودهای مقطعی دوباره بلند میشوم و در تکراری ترین روزهام ....تکراری شادمانی می کنم....
2.
ما خوبیم... ما خوشبختیم...من با شور و هیجان دارم کار می کنم و در تکرار مکرر روزهایم در هفته ها ... دارم خودم را می کشانم... شنبه ها... یک شنبه ها ...دوشنبه ها... حتا جمعه ها..... چند وقت پیش یکی بهم تلفن کرد و گفت کارت را عوض کن.... بچه ها دارند به تو جفا می کنند... تو را از بچه انداخته اند.... تو را احساساتی و دل نازک کرده اند.... من فکر کردم جز با بچه ها به درد کار دیگری نمی خورم ... امتحان کرده ام... نشده است ...
3.
 باید چند روزی بروم شمال...از پس خستگی تابستان و انجام کارهای متفرقه ....شاید شمال حالم را خوب کند...ملاقات میترا....... . که مشغول ساختن مزرعه ی تازه اش است... مشغول کاشتن شلغم ها و کاهو ها و سیب زمینی های زمستانی.... او مشغول دوشیدن شیر بزهایش است... مشغول پختن نان در تنور... دوست من... دوست مهربان من .... یار پیاده روی های من در سراب...در پی خرید چند متر حریر سفید.... چند دانه مروارید شیری .... دارد زندگی اش را می کند....جایی بسیار دورتر از آدمهایش... همه را به کناری گذاشت و رفت.... زندگی به سبک میترا برایم سخت است... اما زندگی به سبک من هم سخت است...اما نباید ...نباید .... به این نتیجه ی احمقانه و تکراری برسم که زندگی به طور کلی و تمام عیار سخت است.... زندگی سخت نیست.... زندگی پیچیده هم نیست....اصلا از سادگی مزخرف زندگی است که در آن مانده ایم...مثل ساده بودن خدا.... ساده بودن رنگ ها.... ساده بودن دریا....هیچ کس نمی داند دریا چه مرگش است.... از کجا امده است و از چه این همه پریشان است....چون دریا ساده است............ ساده ها .... درک ساده ها سخت تر است.... تشخیص آنها راحت است اما درک آنها...و لمس آنها....دشوار است..... هر چند حل شدن در ساده ها گریز ناپذیر است..... تو در ساده ترین خانه ای که پا در آن می گذاری...راحت حل می شوی...می نشینی و با فرشش قاطی می شوی....بلند می شوی و در اتاق هایش می چرخی.....بی آنکه بفهمی چرا...به آشپزخانه اش می روی و استکانت را خودت می شویی..... ساده ها سخت تر اند..... ساده ها .... مثل زندگی....مثل خدا.... مثل دریا.... وقتی حواست نبوده تو را به سمت خود کشانده اند....تو در آنها حل شده ای .... و حالا جزیی از آنهایی.....تکه هایی از آنها در تو راه می روند...گریه می کنند.... عاشق می شوند.....و بی آنکه بخواهی می بخشند....درک ساده ها سخت تر است ....و خلاصی از آنها ناشدنی......
4.
 دیروز چهار ساعت با پسرهای مدرسه کلاس داشتم....بعد رفتم کانون و تا پنج و نیم با بچه ها تنها بودم......بعد آمدم خانه و ده نفر مهمان دعوت کردم ....تا آمدن مهمان ها دستشویی شستم.... ظرف شستم.... شام پختم.... به زانو نشستم روی سرامیک ها و آنها را دستمال کشیدم....گوشه ترین جاهای آنها را.... فکر کردم...هر چه بیشتر کار کنم بهتر است. ... هر چه بیشتر بدوم....هر چه بیشتر بپزم.... شب دو کیسه ی آب گرم برای خودم و امیر پر کردم ....و روی زمین .... توی بغل گرم کیسه ها و هم دیگر خوابیدیم...هر کدام یک کیسه ی آب گرم برای دردهایمان... امیر کمرش و پاهاش. من پشتم....تخت پشتم و شانه هام... ...
5.
حرف تازه ای برای گفتن ندارم....توی اتومبیل که می نشینم همین که پاییز از درز نازک پنجره به پوست صورتم می خورد یک عالم تازه حرف می ریزد توی سرم...که هیچ کدامشان را وقت نمی کنم تماشا کنم چه رسد به اینکه بنویسم.... باید حواسم جمع چراغ دادن های اتوبوس پشتی باشد.... باید بکشم کنار....باید دنده عوض کنم...و با دنده ی مرده نرانم...آنوقت حرف ها پس از درنگی کوتاه....با همان نسیم پاییزی........ از درز پنجره به جاده ها می پرند.... و من با جسم کوچک اتومبیلم به سمت بچه ها ....به سمت کلمه ها ... به سمت زندگی.....
6.
 باید کار کنم...زیاد تر از این.... باید همه فرصت باقی مانده را کار کنم.... به زانوهام شب ها روغن می مالم.... و وقتی امیر نیست با آنها حرف می زنم.... به آنها می گویم شما باید با من بیشتر راه بیایید.... شما باید با من بیشتر همکاری کنید..... به پوست صورتم روغن کنجد می مالم و به او می گویم...تو باید شفاف باشی..... با اینکه من خوب نیستم ولی تو باید مثل شبهایی که عطار می خواندم بدرخشی.... به موهام سرکه سیب می مالم و آن ها را زیر نور آفتاب شانه می کنم و به آنها می گویم اگر راه نیایید ...اگر ادامه دهید به زبری....کوتاهتان می کنم.. ولتان می کنم کف زمین سرد یک آرایشگاه ... زیر پلک هام را شب ها کرم زیر چشم می زنم...کرم زیر چشمِ مخصوص زنهای سی سال به بالا....و در آینه به آنها می گویم.... از چه این همه گود شده اید..... من که مدتی ست دیگر گریه نمی کنم...... قرص های تقویتی صف کشیده اند گوشه ی آشپزخانه.... سارا برایم از کانادا قرص روغن ماهی آورده ... گفت بخور خواهر....بخور تا بچه ی بعدی دختر بشود..... قرص روغن ماهی را گذاشتم کنار بقیه ی قرص ها ...بغل دست تنگ ماهی ، روی رَف..... ماهی ....تنها ماهی خانه مان سه روز بعد مُرد....داشتم قرص ماهی را با یک لیوان ویتامین ث می دادم بالا که دیدم ماهی سفید شده و آمده روی آب.....بعد شانه بالا انداختم و گفتم.... زندگی همین است....به همین سادگی..... مثل مرگ.... که حل کردنش ناشدنی ست از بس که ساده است...
7.
 حالا توی کانون نشسته ام.... بچه ها دارند می نویسند.... با انگشت های کوچکشان... من فقط نمی دانم با این همه داستان چه کار کنم.... یک عالم کار خوب که تلمبار شده در پوشه ها.... در صندق عقب ماشینم.... در حافظه ی گوشی ام..... من با آنها در سطح شهر می چرخم....آنوقت ها که اتول نداشتم می ریتمشان توی کوله پشتی و با آنها از پله های مترو می رفتم بالا...می آمدم پایین.....می رفتم بالا....می آمدم پایین..... من معتقدم نقاشی خوب اثرش را در دنیا می گذارد..حتا اگر برنده ی هیچ مسابقه ای نشود...... شعر زیبا جای خودش را پیدا می کند...حتا اگر هیچ خواننده ای نداشته باشد..... هیچ وقت نخواستم یا توانش را نداشتم که بچه هایم را گنده کنم.... bold کنم..... آنها آرام آرام کار خودشان را می کنند..و از مسیر خودشان جاری می شوند به رودخانه..... .. اینکه من دستشان را بگیرم و بیاورم در فلان روزنامه و فلان مجله و این ها را چاپ کنم ....شاید متوقفشان کند.... دیده ام که می گویم... یک مشکل دیگر شاید این است که بچه ها یم زیادند.... خیلی زیاد.... حالا تقریبا در هر بازار گردی ای که می روم یک مامان یا یک بچه می آید جلو و سلام می کند..مثل مادرهای پر بچه گاهی دست بچه هایم را زیاد ول می کنم....می گذارم خودشان به انتخاب خودشان و به سمتی که خورشید به آنها می تابد رشد کنند....مثل رشد کردن گیاهی که من فقط پایش آب می ریزم....اما هرگز با نخ موک ساقه هایش را هدایت نمی کنم برای تزیین....شومینه.... لبه ی پنجره ....یا هر جا که به نظرم آنجا زیباتر است...... من همه ی آن ها را بلدم.... حتا می دانم کدام روز برای کدام موضوع خوب نوشته اند.... اما از درشت کردن بچه ها خوشم نمی آید...شاید وقتش را هم ندارم.... شاید انرژی اش را هم ندارم....یا روابطش را ..... اما انصافن دیده ام که همین که بچه ها را دست کاری می کنی ...بیش از حد چاپشان می کنی.... بیش از حد می آری شان سر صف .... آن ها می ایستند.....به یک باره متوقف می شوند و شروع می کنند به هیچ کار نکردن...... ضمن اینکه می دانم کلمه هاشان حیف است....یاد نوشته های خودم می افتم....زیباترین انشایی که نوشتم در دوازده سالگی بود : وقتی خوشحالم که....... زنگ آخر آخرین نفر معلم صدایم کرد.....آمدم و خواندمش....در حین خواندن سکوت بود و سی و چند جفت گوش که سر تا پا من را می شنید..... زنگ را زدند اما بچه ها جم نخوردند.... من از خوشحلی های ریزم نوشته بودم..... از باران و رد ها رو ی پنجره....از سبزه های پیرزن همسایه در اسفند و از وقت های عجیبی که همه خوشحالیم اما آنها را به حساب نمی آوریم..... .... وقتی انشا تمام شد بچه ها رفتند....اول سال بود و من از یک ناحیه ی دیگر آمده بودم و تقریبا کسی را نمی شناختم..... فردا که به کلاس آمدم.... بچه ها پای تخته نوشته بودند....ورود نویسنده ی آینده هانیه سلامی راد را به کلاس خیر مقدم می گوییم.... هنوز دست خط پریسا با فونت تپل و فانتزی اش یادم هست..... بعضی اوقات می گویم ....حیف آن انشا.... که هیچ کارش نکردم.....سال که تمام شد..... چون معلم انشایمان را دوست نداشتم..... دفتر انشایم را انداختم دور.....و در همه ی این سالها هی مدام حسرت آن انشا را می خوردم...... کاش دست کم نگهش می داشتم...یا مامان مثل والدین شاگردهام... از رویش کپی می گرفت....... بعد با خودم می گویم.... مهم نیست.... آن جمله ها راه خودشان را پیدا کردند... شاید خوب شد که آن موقع وقتی بابا انشایم را خواند من را معرفی نکرد به روزنامه ای جایی..... کارم را چاپ نکرد و توی هیچ مسابقه ی داستان نویسی ای برنده نشدم.... اصلا شرکت نکردم که برنده شوم..... اما حالا همین یک هفته پیش برای بچه های شهر یک مسابقه ترتیب دادم با عنوان وقتی خوشحالم که..... و آنها آمدند و از خوشحالی های ریزشان نقاشی کشیدند.... من را ه خودم را پیدا کردم شاید بهتر است بگویم کلمه های آن انشا راه خودشان را پیدا کردند.....و انقدر نوشتم که شدم معلم نوشتن..... بارها توی این سالها کسانی آمده اند و گفته ان پرت و پلاهایت را چاپ کن...اما ترسیده ام....از درشت شدن ترسیده ام....از توقف ....از رسیدن به سکویی که با خودم بگویم من چه قدر خوبم.....
 معتقدم نوشته های خوب تاثیر خوبشان را در جهان و زندگی آدم ها می گذارند....ناثیر خوبشان را در زندگی همه....اصلا همان حرف ها که از درز نازک پنجره ی اتومبیل ول می شود در جاده ...... همان ها.... تعداد تصادفات جاده ای را کمتر می کنند....همان جمله ها که توی صندوق عقب ماشینم هستند..... همان نقاشی ها که توی مسابقه ی وقتی خوشحالم که برنده نشده اند.....
 چه طور می توانم بگویم که من به جمله ها چه طور نگاه می کنم....چه طور می توانم بگویم که من به روح کلمات در چه اندازه ای معتقدم.... باید بیست و چند سال در هزار سوراخ نوشته باشید تا تاثیر آنها را دریابید.... چه قدر پرتو پلا گفتم.... چه قدر از هر دری حرف زدم..... اصلا بگذریم....من خوبم ...خوشبختم....و قرار است خوب کار کنم...خوب بخوانم....خوب ورزش کنم.....و خوب زندگی کنم...
۵ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ مهر ۹۴ ، ۲۳:۱۲
هانیه سلامی راد

اومدم اینجا.... کار یه کم باهاش برام سخته.

بعد از ده سال نوشتن تو بلاگفا یه کم غصه م شده....اما چه کار می شه کرد.... 

نمی دونم می تونم قالب بهتری برای این وبلاگ پیدا کنم یا نه... 

نمی دونم می تونم مطالبم رو از اون یکی  انتقال بدم  به این جا یا نه....

نمی دونم می تونم اینجا دووم بیارم یا نه...

در هر حال فعلا این جام.... 

ممنون می شم هم چنان بهم سر بزنید و دنبالم کنید... 

۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۹۴ ، ۱۱:۲۳
هانیه سلامی راد