دیوانه نوشت ها

گویی دایره ای است این جهان هر چه قدر هم که بروی دوباره باز می گردی

دیوانه نوشت ها

گویی دایره ای است این جهان هر چه قدر هم که بروی دوباره باز می گردی

۱ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

سعی می کنم یک طوری باشم که پوست دست و صورتم در نور بتواند نفس بکشد. دقیقا نمی توانم منظورم را بگویم ولی این حالت وقتی است که همه بدنت هوشیار است و تو می توانی از همه ی اندام هایت هوا را بگیرانی....و هوا را پس بدهی...یک مور مور خوب و هوشیارانه.... یک حس عجیب تسلط بر خانه....خیابان... کوچه.... جاده..جهان....

صبح ها قبل از اینکه زندگی را شروع کنم می آیم و می نشینم روی فرش...چهارزانو.... بعد سعی می کنم خودم را ببینم.... پاها.... دستها..... شکم و جناق سینه را.... نه یوگا می کنم....نه مراقبه....

فقط سعی می کنم با همه ی جسمم بنشینم و قبل از شروع دویدن آن را ببینم.... آن را تماشا کنم.... دیشب وقتی داشتم با ده  انگشت دستم ...بعد از رفتن مهمان ها جوراب ها را از روی رختاویز جمع می کردم .... تند تند گلوله می کردم و همه را با هم می گرفتم.... شاید بیشتر از پنج جفت جوراب گلوله شده را انگشت هام گرفتند و به سلامت به کشو رساندند....درست در همان لحظه خداوند.... و دستهام را دیدم...که چه قدر منظم....و درست آنها ده تا هستند....نه نه تا...نه دوازده تا....

به نظرم تقدیر از اشیا.... تقدیر از اجسام... تقدیر از خداوند است.... من سعی می کنم...ما بین همه غر غر کردن های فلسفی و زنانه ی مزخرفم.... از این تقدیر ها جا نمانم....

آنها را ببینم و ستایش کنم.... انصاف داشتن یک ویژگی خوب است که اگر آدم های زندگی تان ندارند می شود آن را با دعوت به تماشا .... در آنها ایجاد کرد...

...برای دریافتهای تازه ام طبق معمول کلمه ندارم.... حرف ها و صحنه ها و کلمه هایی به گوشم رسیده است که نمی دانم کی کاملا در من نشست می کند ..... شاید سال بعد....شاید سالهای بعد....

آنها به کلمه در می آیند...از ده انگشت هانیه....که وقتی از پس رساندن بیش از پنج جفت جوراب گلوله شده ی زنانه و مردانه بر آمده به موقع تقدیر شده است.....

با پوست دستهات که از زیر مانتو بیرون آمده...نفس بکش....اگر عاشقی بیشتر نفس بکش....می توانی حس کنی ...حالا حالش خوب است؟؟؟؟؟می توانی بفهمی که یک روز توی آن خیابان راه رفته است...می توانی بفهمی که زنده است و همین هفته یک شعر خوب خوانده که یاد تو را کرده..... با پوست همه جای تنت....هوا را بگیر.... و ان را آگاهانه  بیرون بده....

بعد راه برو....طوری که سرت را فراموش کنی.... لبهایت را فراموش کنی....و چشم ها یت را /////

روناک گفت هانیه این عطر تازه بوی تو را نمی دهد.... من تند تند داشتم کوکو ها را هم می زدم.... از کار کردن خوشم آمده...از لم دادن روی مبل بدم می آید...از حرکت خوشم می آید...شاید دارم پوست می اندازم....تند تند کوکوها را هم می زنم ....روغن توی تابه داغ شده است..... مخلوط سبزی و تخم مرغ و آرد و نمک و فلفل را هم می زنم.... انگشتهام را می بینم.... که کارشان را بلدند.... ماهرانه با یک دست لبه ی کاسه را گرفته اند و با یک دست دارند هم می زنند....خوب شد یازده تا نیستند...یا دوازده تا...

.یاد یکی از شاگردهام می افتم.... پسرک اسمش را یادم رفته.... سال اول مربی بودنم بود... عاشقش بودم...محرومیت دوست داشتنی ای توی چال لپهاش وقت خندیدن ایجاد می شد....که دعوتم می کرد به بسیار دوست داشتن.........

 قبل از عید برایم ماهی آورد....نه که مجانی.... فروشی.... سیصد تومن.... بعد از عید آمد....یکی از انگشتهاش رفته بود لای تاب .... و بریده شده بود.... 

قبل از عید با ده انگشت .... آمد... مشمای ماهی را فروخت و رفت....

بعد از عید آمد با نه انگشت .... مداد توی دستش گرفت و نوشت.... بچه ها گفتند خانم انگشتش قطع شده.... با خنده ی مخصوص خودش گفت...خانم دکتر گفته در می آید.... و چال لپهایش بیشتر از همیشه دوست داشتنی اش کرد....

حالا از ان سال هفت سال گذشته پسر الان باید شانزده یا هفده ساله باشد.... قطعا انگشتش در نیامده.... و او توی این سالها با نه انگشت کلی ماهی فروخته.... کلی کار کرده.... کلی خندیده و کلی چاله روی لپ هاش افتاده....

کوکوها جلیز ولیز می کنند...زینب توی آشپزخانه با شکم هفت ماهه گفت محمد دو ماه است گوشت می خورد....

چیزی توی دلم ریخت پایین... بعد کسی از پشت جلوی دهانم را گرفت.... بعد با انگشت دو طرف لبهایم را بالا برد... بعد صدایی در من که مال من نبود گفت: چه عالی....

اسم این موجود که دقیقا آدم را مجبور می کند حرفی بزنی که اصلا ته دلت نیست وانمود است.... وانمود گفت چه خوب که محمد بعد از ده سال دو ماه است که گوشت می خورد...و سر به راه شده است و کارهای بی مزد و مواجب را ترک کرده و دارد توی یک شرکت بازرگانی به فرانسه و کویت زعفران می فروشد.... کوکوها را بر می گردانم و فکر می کنم یعنی توی این دو ماه کله پاچه هم خورده؟؟؟

یاد روز اولی که دیدمش می افتم.... هر دو مجرد بودیم.... نه امیری بود ...نه زینبی.... توی فروغ محبت.... ما را دوستی به آنجا برد.... و با هم آشنایمان کرد... گفت سه سال است که گیاهخوار است...آن روزها داشتم سعی می کردم تخم مرغ نخورم.... گوشت هیچ وقت زیاد نمی خوردم و کله پاچه توی عمرم لب نزده بودم...اما آن روزها سعی می کردم ....همه ی بدنم خالی از خشونت باشد.... محمد برایم قهرمان بود....چون نه پنیر می خورد...نه عسل....نه ماست و نه حتا شامپو می زد.... می گفت به خاطر اب های زیر زمینی..... موبایلش بیشتر اوقات خاموش بود...می گفت به خاطر زنبورها.....

چند ماه بعد دیدمش....داشت می رفت سربازی..... در حالی که تصمیم گرفته بود دو ماه آموزش سربازی را خام خوار باشد.... خام خوار شده بود و مدام هسته می خورد.... کیسه ی پارچه ای اش را به طرفم تعارف کرد....پر از سیب خشک و بادام هندی....

من با انگشتهام چند سیب خشک و یک بادام هندی برداشتم.... بعد گفتم...اگر گشنه شدی رژیمت را بشکن... محمد خندید.... پیر خندید.... همیشه وقتی می خندد پیر می شود...از همه مان بزرگ تر است اما مثل پسر بچه هاست.... فقط وقتی می خندد پیر می شود.... پیر تر از سن خودش....

محمد رفت سربازی.... و بعد آمد...با لباس های تندرست...که آن موقع ها اصلا مشهد نیامده بود.... لاغر شده بود و برایمان تعریف کرد که یک روز که دانه ها و هسته ها و میوه خشکهایش تمام شده .... موزی که پادگان به سرباز ها داده را با پوست خورده... این کارها احمقانه است ولی وقتی محمد با پیگیری خاص شخصیتش که دیدنی ست آنها را دنبال میکرد جالب و خالصانه و دوست داشتنی می شد.... به قول بابا ببین حرف را کی گفته....ببین کار را کی کرده؟؟؟

حالا هشت سال بعد زینب وسط آشپزخانه ی من می گوید محمد دو ماه است که گوشت می خورد....روناک می گوید عطر تازه بوی تو را نمی دهد....من به انگشتهام نگاه می کنم....و وانمود آمده و دارد من را سرحال و ماهرانه وادار بر برگردان مخلوط سبزی و تخم مرغ می کند.... بچه ها دارند حرف می زنند.... هر کدام از یک دری.....

من از توی آشپزخانه فرمان پهنِ سفره را می دهم.... همه چیز مرتب است...ماست و خیار را مابین پخت دو ماهی تابه کوکو ..... درست کرده ام....سالادها را .... گوجه ها را.... مهمان اضافه در راهست....به تندی با وانمود.... چهار تخم مرغ را خاگینه می کنیم....می نشینم پای سفره و بر خلاف همیشه پابه پای مهمان ها کوکو می خورم....مامان همیشه می گفت وقتی توانستی با همه ی خستگی و بویی که از غذا توی دماغت هست پای سفره با مهمان ها غذا بخوری...یعنی بزرگ شده ای.....

من توی دلم می گویم...یعنی وانمود انقدر از پهلوبت بزرگ شده که بتواند برایت لقمه بگیرد و توی دهانت غذا بگذارد....

طره ی موهای کوتاهم را کنار می زنم....و به محمد نگاه می کنم... دارد می خندد....پیر دارد می خندد.... و محتوی سبزی با تخم مرغ را که یک روز برایش مثل سم خطرناک بود را می جود.... به امیر نگاه می کنم که هیچ تغییر نکرده....مثل همیشه سالی دوبار کمرش کج می شود.... و مثل همیشه وقتی مهمان داریم از همیشه های عمرش خوشحال تر ست....

بعد به انگشتهام نگاه می کنم.... دارند ظرف کوکو را در جهات مختلف سفره تعارف می کنند..... بعد حس می کنم.... دارم نفس می کشم...از پوست دستها و صورتم.... با مورمور خاصی که مخصوص هوشیاری است.....دارم نفس می کشم....و بر همه چیز.... مسلطم....بر همه ی سفره.... و آدمهای دورش....بر همه ی اتاق و دیوارهای اطرافش ...بر همه ی جهان....و هواهای در جریانش.......  

 

 

  

 

 

۷ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۴ ، ۱۰:۵۱
هانیه سلامی راد