دیوانه نوشت ها

گویی دایره ای است این جهان هر چه قدر هم که بروی دوباره باز می گردی

دیوانه نوشت ها

گویی دایره ای است این جهان هر چه قدر هم که بروی دوباره باز می گردی

جای زنی چون میم

چهارشنبه, ۱۲ شهریور ۱۳۹۹، ۱۱:۴۵ ب.ظ

الف با چشم های ژاپنی از همه زودتر آمده است. کلاس بعد از یک ساعت از آمدن الف آغاز می شود. بعد از دو ماه کتابخانه از شیفت صبح به عصر تغییر کرده و کم کم دارد رونق می‌گیرد. 
همه خودشان را کامل معرفی می‌کنند. نام و نام خانوادگی... کلاس ... و هر چیز که فکر می‌کنند در معرفی و شناخته شدنشان مهم است. 
الف تا نام خانوادگی‌اش را می‌گوید. بلافاصله می‌گویم من یک شاگرد با همین نام خانوادگی در همین کتابخانه داشتم در حدود نه سال پیش... 
اسمش ح بود . الف می‌گوید بله ح برادر من است. انقدر ح را خوب می‌شناسم که سریع حرفش را نفی می‌کنم. 
ح شاگرد من بود و قبل‌تر  از او برادرش عین و بعدتر خواهرش سین... خوب یادم مانده است؛ یک روز عصر تابستانی مادرشان آمد. زن خوب و موجهی بود. سررسیدی را به دستم داد و گفت: من از بچه‌ها شنیده‌ام شما نویسندگی کار می‌کنید گفتم نوشته‌ها و یادداشتهای مطالعاتم را برای شما بیاورم. 
سررسید را گرفتم و در راه نیم نگاهی انداختم... خلاصه مطالعات از آواز پر جبرئیل و سور اسرافیل بود. خلاصه صحبت ها و برداشت ها از حرف ها و تذکره‌های بزرگان و اولیا خدا... جلسه‌ی بعد که دیدمش با هم بیشتر دوست شدیم. برایم از تجربه‌های معنوی زندگی‌اش گفت. در بیمارستان برای نگهداری مادرشوهرش شاهد شفای کسی بوده... و در همان بیمارستان با زنی آشنا شده که او را به جلسه‌های بحث درباره‌ی کلمه‌ها در آیه‌های قرآن فراخوانده و چه و چه و چه...
دیپلم هم نداشت. ولی روشن و اهل مطالعه بود. با هم دوست شدیم. به واسطه آشنایی با او به همان جلسه‌ی قرآن رفتم از همان جلسه با زنان خوب و تحصیل‌کرده و دغدغه‎مندی آشنا شدم که دقیق و روشن قرآن می خواندند و در همان سالها به واسطه‌ی همان جلسه ها که جسته و گریخته می‌رفتم و نمی‌رفتم گره از خیلی سوالهای ذهنم باز شد. با انسان‌های معتبری دوست شدم که هنوز آشنایی با آنان برایم افتخار و مایه مباهات است. اسم مادر ح را نمی توانم بنویسم اسم زیبایی داشت. میم اول اسمش نیست ولی من می‌نویسم میم که قابل شناسایی و حدس و گمان برای کسی نباشد. آشنایی و دیدارهای هر از گاهی من و میم ادامه داشت. برایم از تجربیات تلخ زندگی‌اش هم گاهی می‌گفت. جفایی که همسرش در دو سالگی ح کرده بود. از زنی برایم می‌گفت که چشم های بادامی داشته و زیر پای شوهرش نشسته بود. از روز تلخی که او این حقیقت را به چشم دیده بود. از صبر و گذشت و مدارایش... گفت شوهرش قول داده این ماجرا را برای همیشه تمام کند. آن سالها بیشتر نگران  بدهی‌ها و سند خانه پدرش بود که به خاطر قرض شوهرش گرو بانک بود. چهار فرزند داشت و همه تر و تمیز و مرتب و با سلیقه می‌آمدند کتابخانه. من پسر بزرگش را هیچ وقت ندیدم. اما بقیه شاگردم بودند. یک بار به خانه‌شان هم رفتم به یک مناسبتی یک مولودی گرفته بود و من را هم دعوت کرده بود. هیچ وقت به نام کوچک هم را صدا نمی زدیم اما برای هم مهم بودیم؛ در هر فصل یکی دو بار به دیدنم می آمد پشت میزهای کوچک کتابخانه می نشستیم و  با هم حرف می زدیم. خنده اش مثل برف آخر اسفند خوشایند و کم‌جان بود.  رابطه ما به همین شکل ادامه داشت تا اینکه یک روز فکر می کنم چهار سال پیش آمد کتابخانه گفت روز اول عید شناسنامه شوهرش را دیده که نام آن زن چشم بادامی در آن ثبت شده ...از تقریبا هشت سال پیش.... بعد گفت  یک بچه هم دارد و یکی دیگر را هم باردار است. اشک نمی ریخت. گفت یک طوری برگزار کردم که بچه ها نفهمند. بر خلاف همیشه ته آرایشی داشت. و موهای رنگ شده اش از زیر روسری کمی پیدا بود. دفعه بعد زودتر آمد. گفت محل شوهرم نمی دهم اما به خودم می رسم. کلاس ورزش می روم توی چشم هایش را سرمه کشیده بود.  
دفعه بعد سه چهار ماه بعد بود. آمد و گفت سین و عین با من آمده اند خانه پدرم. خانه پدرش عوض شده بود چون بانک از آنها آن را گرفته بود. و ح را گذاشته ام پیش پدرش. دنبال کار می گشت و همچنان آن خنده ی آخر اسفندی گاه گاهی روی صورتش می نشست. آن چشم ها و آن حیا که روز اول در حضورش احساس می کردم. 
دیگر من از آن کتابخانه رفتم... رفتم و بچه ام را آوردم و حالا بعد از چهار سال پسر چشم بادامی ای روبه رویم است که می گوید ح برادر من است... و بعد که دید باور نمی کنم گفت سین و عین هم خواهر و برادر های من هستند... 
پسرک مثل خواهر و برادر هاش تر و تمیز نبود اما مثل همان ها دوست داشتنی بود. مثل برادر و خواهرهاش از مدرسه که به کانون می آمد ناهار مختصری در کیف نداشت... و خودم پیش از شروع کلاس چند لقمه ای به دهانش گذاشتم چون همیشه ازینکه بچه ها گرسنه باشند سر کلاسم عصبی می شوم. 
چنددقیقه ای طول کشید که صدای میم را  از ذهنم  بیرون فرستادم وقتی می‌گفت یک بچه هم دارد و یکی دیگر هم توی راه است. صورت میم و آن اندوه قوی در پایان عتاب چشم هایش... وقتی سرش را برگرداند به طرف دیگر... 
به بچه ها موضوع  دادم  و در عرض و طول کتابخانه قدم می زدم .... دیگر آخر وقت بود که زنی چشم بادامی با یک پسر چهار ساله وارد شد. زن را برانداز کردم . تحمل ایستادن نداشتم. قلبم تند می زد. با من کار داشت. از وضع نوشتن پسرش گلایه داشت. 
گفت این  پسر دیگرم اما نقاشی اش خوب است نمی شود یک کاری بکنید مربی ازش تست بگیرد نمی دانم چرا می خواست من را بیندازد جلو. ازش پرسیدم خانه تان همین نزدیکی هاست...گفت بله و نشانی خانه ی قبلی میم را داد... 
خانم تازه خانه میم در انتظار پاسخ من بود. مربی هنری به کمکم آمد: سن پسر خوبمون به عضویت تو کتابخونه نمی رسه ... ان شالله دو سال دیگه...
زن دوباره به من متوسل شد. گفتم قانون است نمی شود کاری کرد و رفتم پشت میز کتابدار و کتابچه سودوکویم را در آوردم...می خواستم توی جدول ها یک دو یک چهار یک هفت یک نه از هر عدد فقط یکی را جا بدهم...در هر ردیف فقط یکی... و صورت میم که دست از سرم بر نمی داشت. 
زن نمی رفت اصرار می کرد و دست آخر با یک کاغذ رفت نشست پشت میز کنار الف ...به اصرار  از مربی هنری یک کاغذ آچهار یک رو سفید گرفته بود و داده بود به چشم بادامی کوچک و خودش نشسته بود پیش الف  تا پسرک نقاشی اش را بکشد. 
نیم ساعت بعد چشم بادامی کوچک  نقاشی را به مربی هنری نشان داد. بی نظیر و بکر بود. حتا من هم می توانستم بفهمم که پسرک در نقاشی خوب است. 
وقت کتابخانه تمام شده بود قرار بر این شد که پسرک بیاید و در ازای دادن مختصر هزینه ای سر کلاس هنری بنشیند و نقاشی کند. 
فکر کردم که واقعا برای اینکه کسی بتواند جای زنی چون میم را بگیرد ... آشپزخانه آن... حال و پذیرایی و راه پله‌اش را.. جای خواب  و ایستادن روبه روی آینه ای که او هر روز در آن صورتش را تماشا می کرده .... باید برای اشغال چنین
مناطقی از آدم های دیگر مصر تر و بی پروا تر و پیگیرتر باشد.....و مادر الف و چشم بادامک این ویژگی ها را داشت... به این فکر کردم که جهان پر از برنده های پیگیر است... پر از کامیاب ها... که در ازای پافشاری شان به مطلوبی رسیده اند که  به واقع حق آنها نبوده است. 
نوعی گستاخی و دهن کجی به هر نه قانونی و هر امر انسانی در این آدمها دیده می شود. نوعی بی شرمی و بی پروایی و بی رحمی آمیخته با روحیه ی چانه زنی
نوشته ی الف را خواندم... راهنمایی های لازم را به او دادم. دستم را گذاشتم روی شانه اش و از او خواستم هفته ی دیگر با ناهار به کتابخانه بیاید و بعد شماره عضویتش را پرسیدم... 
هزار و خرده ای فاصله بود میان شماره ی عضویت او و برادر بزرگش... پسر میم 
که خوش لباس و خوش خط و با ناهار به کتابخانه می آمد... 


 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۶/۱۲
هانیه سلامی راد

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی