دیوانه نوشت ها

گویی دایره ای است این جهان هر چه قدر هم که بروی دوباره باز می گردی

دیوانه نوشت ها

گویی دایره ای است این جهان هر چه قدر هم که بروی دوباره باز می گردی

تکلیفم با اول های پاییز روشن نیست...

دوشنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۵، ۰۹:۲۶ ب.ظ

این جاهای سال.... یک روزهای عجیبی ست. سال نزدیک است که به دو نیمه تقسیم شود. زمان دگرگون می شود... و بوها و حال و هواها.... یک طوری ست که معلوم می کند قرار است یک فصل عوض شود.... مثل تغییر فصل بهار به تابستان معمولی نیست. ادم نمی فهمد که چه طور می شود خودش را در اواسط تابستان پیدا می کند در حالی که بهار را خیلی پیش تر از خرداد در یکی از همان باران های شورانگیز ار دی بهشت به پایان رسانده و حواسش نبوده ست... یک باره به خودش می آید و می بینید گرمش شده و توی یک تاکسی ، اتوبوس یا خیابان می فهمد که تابستان را بی حواله به تقویم از روزها قبل پذیرفته.... پاییز اما  فرق می کند... زمان یک طوری متحول می شود که غمت می گیرد. ..خورشید چند هفته قبل از شروع رسمی پاییز بنا می کند به عجله ... .هنوز بدنت به این بادهای سرد سر زده عادت ندارد و از همه بدتر غم دلربایی ست  که دوست داری زودتر تمام شود اما یک جورهایی باهاش کیف هم می کنی...

 آدم تکلیفش با اول های پاییز روشن نیست.... و با اینکه توی اسفند هم همه چیز می خواهد تغییر کند اما آدم تکلیفش را می داند... یک سلسله رسم و رسوم و آیین و جنب و جوش دوره ات می کنند و تا می آیی از بازی های مرسوم اول بهار خلاص شوی دیگر عادتیِ روزهای بلند و سبک زندگی تازه شده ای.... پاییز اما قضیه اش فرق می کند.... هزار ساله هم که بشوی قلق اولهای پاییز نمی آید دستت ....

حساب می کنم موهایم تا شب یلدا احتمالا بسته می شود... آبشاری... دم اسبی... یا یک ردیف بافته ی کوتاه.... آدم  باید مریض باشد که سر موهایش چنان بلایی در بیاورد ...آن هم چه موهایی...می خواستم موهایم ...ناخن هایم... پوستم... را عوض کنم...می خواستم موی تازه بروید بر بدنم...موی بی اطلاع ... ناخن بی خبر... پوست کلفت....اما تلاش بیهوده ای ست.... هزار سال هم که بگذرد آدم یادش نمی رود که یک روز چه بلاهایی  سر دلش آمده است.... ماریا با برس رنگ را می مالد به موهایم... گفته است چه رنگی... گفته ام هر رنگی....

خم شده است روی سینه ام و موهای زیر ابروهایم را به دردناکی دانه دانه برداشته... حوله ی بنفش را دور سرم فشرده و از توی آینه به صورتم لبخند زده... حوصله حرف زدن ندارم...بعد از شش ماه می بینیمش و او هیچ تغییری نکرده جز اینکه دماغش را عمل کرده و داده روی ساعدش با تتو نوشته اند:  زندگی جاری ست.... یک مشت پروانه سیاه هم تا اول های گردنش به پرواز دسته جمعی ای مشغولند ... هنوز شوهرش طلاقش نداده و هنوز یک عالم قصه ی وحشتناک از کارهای بد شوهرش دارد که برایم تعریف کند.... با این حال ماریا خوب ست.... توی همین تابستان سه بار سفر رفته و یک بار دیگر هم می  خواهد آخرهای شهریور برود...ماشین خریده و با اینکه سالن جدید دلگیر است  عصر ها با دوستهاش می رود پیتزا ایتالیایی می خورد و آهنگ های شاد گوش می دهد و به هوای خرید رنگ و لوازم سالن  با دوستهاش  قرارهای طولانی می گذارد....

چند وقت است که حوصله ی آدم ها را ندارم؟... چند وقت است که قرار دوستانه با کسی نگذاشته ام؟.. مدتهاست در حال فرار کردنم... حوصله ی آدم ها را ندارم یا حوصله ندارم آدم ها حوصله ام را تاب بیاورند... من آدم زمان های کوتاهم... توی طولانی مدت حوصله ی آدم ها را سر می برم... شاید هم آدم ها حوصله ام را سر می برند..... از تنهایی خسته ام اما همین که به مقصد آدم ها فرمان را می پیچانم شک می کنم...توی تنهایی هیچ غلطی نمی کنم... اما حال و حوصله معاشرت را هم ندارم.... این جاهای سال اما فقط معاشرت می تواند تو را از دلتنگی در بیاورد... با این حال مچاله می شوم توی خانه.... حتا حوصله ی اشرف، زهره یا زهرا را هم ندارم که بیایند و خانه را برایم دست گل کنند.... بایدحوصله کنم و  باهاشان حرف بزنم ...حوصله ام نمی آید.... کرخت شده ام و حتا حال ندارم شماره ها شان را از توی موبایلم پیدا کنم..... نمی دانم پسر اشرف زن دلخواهش را پیدا کرده یا نه.... شوهر زهره از کمپ دوباره فرار کرده یا نه... و زهرا از کاشمر برایم آلو آورده یا نه... حوصله ی پی جویی زندگی های مردم را ندارم..... مامان زنگ می زند و توی تلفن می گوید: تولد پسر فلانی است تو هم دعوتی.... عروسی دختر فلانی است عزت سرت گذاشته اند دعوتت کرده اند.... جوابم فقط یک چیز است ... حوصله ندارم....

مامان دلخور می شود...لابد دوست دارد دخترهاش دوش به دوشش توی مجلس های مختلف آلا گارسون کنند... بهش گیر بدهند که یه کم رژت را پر رنگ تر بزن... و از ریمل های خودشان به مژه هاش بزنند....اما یک دخترش که توی غربت است و این یکی هم که هیچ وقت حوصله ندارد... دلخور می شود و مثل همیشه تلفن را رویم قطع می کند....

روی تراس نشسته ام . تلفن قطع شده را می گذارم روی صندلی چوبی... به گلدان ها نگاه می کنم... امیر با این ها زندگی می کند... صبح های زود آبشان می دهد... شب ها بهشان سر می زند... وقتی سفر است تلفن می کند تا مبادا تشنه بمانند... بعضی اوقات دلم می خواهد همه شان خشک شوند... همه شان آفت بگیرند... تا امیر لجش بگیرد و انقدر وقت صرف این نازک نارنجی ها نکند .... بارها من را سر اینکه حواسم نبوده و شاخه ای از آنها را شکسته ام یا جارویم برگی از آنها را قورت داده دعوا کرده...اما طفلکی ها خیلی خوشگلند... و امیر هم طفلکی خیلی دوستشان دارد... و تازه خودم هم چند تایشان را از کانون آورده ام... چند تایشان را هم خودم کاشته ام.... و حالا امیر دایه مهربان تر از من شده است برایشان....

مامان تلفن را رویم قطع کرده است ... چون تولد پسر فلانی نرفته ام.... و توی مراسم بریدن کیکش قر نداده ام... توی عروسی دختر فلانی میزانپیلی نکرده ام و در عوض چپیده ام توی خانه... پاییز دارد می آید و رد کردن این قسمت از تقویم تنهایی طاقت فرساست... من روی تراس نشسته ام و نگاه می کنم به شمعدانی ای که عاطفه اول اسفند برایمان آورد... هزار بار گل داده و گل ریزانده...آفتاب سمج مرداد را بی زردی تاب آورده و خم به ابرو نیاورده..... ساقه هایش را ناز می کنم و نگاه می کنم که برای هزارمین بار با افتخار غنچه داده است...یاد ساعد ماریا می افتم و جمله ی کلیشه ای زندگی جاریست....

دنیا پر از شمعدانی سمج است... پر از ماریای شاد... و هر روز در هر جای تقویم ... کسانی در پی معاشرت با همدیگرند... به خانه می آیم... تقویم دیواری را نگاه می کنم... به حساب من.... بیست روز دیگر همه ی مان عادتی ِ پاییز شده ایم.... تاب می آورم...می دانم....

 

 

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹۵/۰۶/۱۵
هانیه سلامی راد

نظرات (۷)

۱۷ شهریور ۹۵ ، ۰۷:۴۳ جواد غلامیان
پائیز هم
مثل تمام فصلهای دیگر
عادتی مان می کند!
فقط کمی بیشتر تنهایی مان را دنگ دنگ به گوشمان می کوبد..
من همیشه گفته ام
پائیز فصل غمگینیست
فصل جدایی هاست..!
خدا نکند که
پائیز در غربت باشی
دوام نمی آری
تا به خودت بیایی دیوانه ای تنها از تو خواهد ساخت
و کم کم عادتی این مرض غمگین خواهی شد
معاشرت خوب است
لااقل برای ما که دنیایی پر از تنهایی را به تاریخ تحویل دادیم
معاشرت خوب است
حداقلش اینست که کمتر فکر می کنی
کمتر بی حوصله می شوی
کمتر به همه چیز بدبین می شوی..
کاش نمی گفتی پائیز دارد به خانه هایمان می آید
کاش بین این همه سوژه های دور افتاده و گاهی مثل من تنها مانده
چیز دیگری را بهانه نوشتن می کردی..
پائیز درد دارد و خودش تمام زورش را خواهد زد که کسی را از پا درآورد..
ما هردو مردگانیم که گاهی نفس می کشیم..
بی حوصله گی این روزهایت برایم مثل روز روشن است
نیازیی به توضیح ندارد
آدمها این روزها توی دلشان که بروی
هزار جور قصه ناگفته دارند
که بعضی هایشان را هم هیچ وقت نخواهند گفت..
حرف های زیادی بین ما زده شده است
که شاید نخوانده ای، که شاید در ذهنت نسپرده ای..!
تکلیفمان با فصلها روشن است
نمی دانم
شاید هم فصلها تکلیفشان با خودشان روشن است!
بوی مرگ می آید
بوی بد تنهایی!
کاش آمدن پائیز را به یادم نمی آوردی...
من بی بهانه غمگینم
در روزهایی که تو بی حوصله ای
و من بی حوصله ام...!
جواد غلامیان
۱۷ شهریور ۹۵ ، ۱۵:۰۲ khodaye-zamin@blogfa.com
همیشه می خوانمت مدتی ست که نوشته هایت ارامم می کند حس خوب میدهد بین دو نوشته ات شده چند بار به صفحه ات سرک کشیده ام از معدود دوستان وبلاگی قدیمی هستی که هنوز می نویسی 
فقط می خواستم بگم 
مرسی که هنوز هستی...
سلام.
ببخشید خانم دیوانه نوشت ها
مو رنگ می کنی، خونه ت رو میان تمیز می کنن، کاری که یه زن وقتی دستش از لحاظ مالی خالیه خودش انجام می ده یا حالاوهر چی، خرید می کنی، شوهر و مادر نازکش داری، یه شغل داری به هر حال... اما مدام تو نوشته هات هییییی ناله سر دادی! با اینهمه ناله می خوای بگی من خیلی خاصم؟ شرایطی که می نویسی ازش و پر از چیزای خوبه تبدیل کردی به ناله نوشت... یکم به خودت بیا و اینقد الکی آه و اوه نکن...
این روزها را تجربه کرده ام. آن قدر واقعی بودند که فکر می کردم واقعی هستند. حالا گذشته اند و برای آینده هیچ غمی را رزرو نکرده ام. فردای من خالی است. خالی از توهم غم، خالی از توهم تنهایی.
هر بار که می خوانمت برایت آرزو می کنم. آرزوی لمس زندگی.
می شود کلمه ای برایت بگذارم و صدایت کنم....جان و دل....دلم خیلی خیلی تنگت است....کاش ببینمت این روزها بی هوا .....جان و دل
سلام به روی ماهت.این بنده خدا خانم (سلام)کلا توجیه نیست هانیه جان!
شما به کارات برس.ماهم کمافی سابق دوستت داریم.
فکر نمیکنم مو رنگ کردن و کار گر داشتن انقد غیر عادی باشه که فقط افراد خاص انجام بدن و به نظر من مهم قلم نویسنده است نه محتوای مطالب 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی