دیوانه نوشت ها

گویی دایره ای است این جهان هر چه قدر هم که بروی دوباره باز می گردی

دیوانه نوشت ها

گویی دایره ای است این جهان هر چه قدر هم که بروی دوباره باز می گردی

۱ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

در بهاریم. بهار به پر و پاچه مان گیر کرده است. و باران از سر و گوشمان می چکد.

آدم ها ... از آدم ها گریزی نیست. آنها به آدم نخ کش می شوند و هر جا می روی ... مثل دستگیره ی سمج دری ....که گیر می کند به پایین لباست.... تو را از رفتن... و رهایی باز می دارند...

عمق تجربه های این سالهای اخیر ... و مخصوصا این ماه های اخیر با من کاری را کرد که آتش با آهن... زمستان... با درخت... و تنور با خمیر....

با این همه می ارزید... نمی توانم مدعی شوم که شی فولادین با ارزشی شده ام... یا در بهارِ بی خزانی سکنا گزیده ام... یا نان به غایت خوش مزه ای هستم که در دهان آدم ها آب می شوم... و آنها را یاد ایل و تبار و طعم های مرده ی کودکی شان می اندازم.... کمی تلخ تر و بد بین تر از همیشه هایم شده ام... و بی رحمانه آدم ها را از زندگی ام کم کرده ام... اما حس می کنم...می ارزید... می ارزید به دانشی که در قلبم .... گاه و بیگاه سوز بر می دارد... و تا استخوان فقراتِ کمرم تیر می کشد...

در خانه ام.... بر زمین اتاق کتابخانه نشسته ام... و از قاب  پنجره ی بلند... کوچه های خیس را تماشا می کنم.... هنوز خلوت مورد استقبالم را نیافته ام.... این خانه بزرگ است... روشن است... و برای مهمان های زیادی فضا دارد.... به خواهرم گفتم: خانه ی بزرگ دل آدم را بزرگ می کند.... از مهمان هراسی ندارم... غریبه و آشنا... شب مان و صبحِ زودی... برای همه جا هست.... صبحانه خوران دوستانمان هستیم.... چند وجبی از شهر دورتَرَک... با لبخند در را باز می کنم... با پیرهن های عجیب و غریب ... چای خارجی بر سینی... با چابکی دو لا و خم می شوم....به طرفه العینی غذا می سازم.... صبح زود برنج خیس می کنم...و در اتاق کتابخانه ... چهار زانو می نشینم و از قاب پنجره های بلند زمین های خیس را تماشا می کنم... از خانه مان تا مترو... دهاتی های خیابان نهم  را سوار می کنم.... بوی نهال و مرغ و حنا می دهند.... از جاده ی درختی ... دست اندازها را رد می کنم.... و از سگ های ولگردکه در کنار اتول می دوند و پارس می کنند نمی ترسم... امیر اضافه ی غذا ی هر کس را در هر کجا برایشان سوا می کند ... به باوفایی آدمیان حالا دیگر مشکوکم.... اما باوفایی سگ ها در طول تاریخ به جنس آدمیزاد ثابت شده است.... دم می تکانند.... و تا ته جاده ی درختی می دوند.... و وقتی خوب حالیشان شد که به روشنایی رسیده ام.... رهایم می کنند....

از شهر فاصله گرفته ایم... آخرش همان شد که امیر خواست... اصلا همیشه همان می شود که او می خواهد...چون او خواستن را بلد است... من یاد نگرفته ام.... همیشه تا آمده ام چیزی را بخواهم.... همین که به او نزدیک شده ام... دیگر نخواستمش.... چند شب پیش با خودم گفتم بگذار توی زندگی تان امیر بخواهد... او برای تو هم می خواهد... اصلا خواستن ها ی او یک طوری ست که فقط به نفع خودش نیست.... به نفع تو هم هست... به نفع مهمان ها... به نفع سگ ها... به نفع گلدان ها...

برای گلدان ها از همه بهتر شد.... آنها  از همه خوش بخت تر ند.... دست منبسط نور هر قدر که بخواهند روی شانه شان می ماند....  برای گلدان ها خوب شد.... برای گلدان ها از همه بهتر شد....

نشسته ام روی زمین اتاق کتابخانه.... کتابها مرتبند... کتابخانه خریدیم... میزی از خانه ی پدری امیر آوردیم...یک مبل جنگلی  با دو صندلی قدیمی... امیر رنگشان کرد... خانه تا چند روز بوی رنگ و جلا می داد.... یک فرش دیگر هم خریدیم.... روزهای اول از این خانه می ترسیدم... از ینکه اشیا بیشتری را از زندگی شش ساله من و امیر طلب می کند.... از ینکه می گفت یک دست مبل دیگر لازم داری...پرده های خانه های تنگ و تار گذشته ات به درد من نمی خورد...

.... واهمه از زیاد شدن.... و اشغال فضا.... واهمه از اشیا... مقابله کردم... اما نشد... هنوز فضاهای خالی زیادی داریم... اما به هر حال اضافه شدیم... زندگی ام پوست انداخت... زندگی ام شکلش تغییر کرد... خواهرم گفت مگر نگفتی خانه بزرگ دل آدم را بزرگ می کند... دلت را بزرگ کن.... دلت را بسپار به رخداد... خواهرم مومن است... قرآن می خواند... و مراقب نماز هاش هست... هنوز هم هر جا گیر کنم  زنگ می زنم و می گویم که برایم دعا کند... خواهرم از دور نگرانم است... به رویم نمی آورد ولی هر از گاهی زنگ می زند... پول مول لازم نداری؟ بیام ببرمت دکتر؟ مرخصی بگیرم بیام خونه تو تمیز کنم...

اول بهار برایم باقالی می آورد.... آلوی خشک.... سبزی قورمه سبزی.... ازطرف من و خودش به این و آن کادو می دهد و پولش را نمی گیرد..... درس دارد... درس می خواند... و هر کس از بیرون ما را می بیند می گوید چه قدر متفاوتید... او منظم است... تمییز است... آشپزی اش به قاعده و پی در پی است.... لباس هاش همیشه اتو دارد.... کمد لباس هاش پر از مانتو ها و لباس های کاور کشیده است... کتابخانه اش ... بی خاک است... روسری هایش .... کیف هایش .. هر کدام جایی مشخص دارند.... موهایش مرتب و تو است.... اما هر کس کمی با من باشد و کمی هم با او...می فهمد که چه قدر یک چیزهایمان شبیه هم است....

نشسته ام روی زمین اتاق کتابخانه... در می زنند... همسایه است... پیرزن همسایه با ابروهای تتو کرده ... برایمان آش و کتلت آورده با سبزی خوردن و ترشی سیر... از همان ماه اول که آمدیم این خانه با هم رد و بدل غذا در بشقاب های همدیگر را شروع کردیم... دوست دارم این بازی را تمام کند... اما ول نمی کند.... صبر می کنم و وقتی یک چیز آبرومند پختم کمی هم در بشقابهایش می ریزم ... اما همیشه این طور می شود که یک کاسه یا بشقاب از خودم می ماند دستش.... و او دو باره بشقاب یا کاسه ام را پر از چیزی می کند و با چیزهای دیگر در بشقاب های خودش می دهد دست من یا امیر....از طعم غذاهاش خوشمان می آید... اما از ماندن ظرف غریبه در خانه مضطرب می شوم... این  را از مامان ارث بردم.... همیشه کاسه ها و ظرفهای مردم را جدا می گذاشت روی کابینت تا با مال خودمان قاطی نشود و تند و در اسرع وقت آنها را محتوی چیزی می کرد و پس می فرستاد.... اما من نمی توانم تند و سریع یک چیز خوب و خوشمزه بسازم و ظرفشان را پس بدهم.... ضمن اینکه از این بازی خوشمزه بوی جبران به مشام می خورد...... و من از اینکه در  فضای رابطه ام با کسی افعال بر مدار جبران و تلافی بچرخد بیزارم....حالا که لطف کردی ... لطف می کنم... حالا که بد بودی... بد می شوم... تولدم را تبریک نگفت... تبریک نمی گویم... خانه ام نیامد.... بازدیدم را پس نداد.... نمی روم.... قطع می کنم...

دوست دارم مستقل باشم.... هر کار می کنم... از روی عشق و حال خودم باشد.... نه از روی تکلف و اجبار و جبران ....حتا سگ ها هم به جبران با وفایی می کنند..... اما چه می شود کرد... این جا دنیا ست... و دنیا محلی برای تلافی ....


 

روزهای خلوت و کم کاری دارم.... در حین رانندگی بیشتر از همیشه فکر  می کنم... و حالم اگر خوب نباشد... بد هم نیست... به احسان گفتم یک وقت هایی در طول روز حس می کنم دوربینی دارد از بالا فیلمم را برمی دارد... و بعد گفتم آن لحظه ها حس خوبی دارم...

نشسته ام بر زمین اتاق کتابخانه.... خواب فرش را رو به راه می کنم.... و به قطعه های مانده ی لاک روی ناخن هایم فکر می کنم ...  اگر خدا اهل جبران باشد. سرم را می چرخانم و سعی می کنم.. فکرم را بپرانم سمت پنجره... بلند می شوم .... پنجره را باز می کنم..... پرنده ها به تلافی چه چیز این همه زیبایند... ابرها به جبران چه کسی این همه می بارند.... و خورشید به خجالت چه کسی هر روز در آسمان حاضر است....

 

 

 

 

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۹۵ ، ۱۲:۲۲
هانیه سلامی راد