تو چه نزدیکی با من
ببین چه گونه
از قلبم سر می روی
و از چشمم فرو می ریزی....
شمس لنگرودی
نیمه شب است. خواب در چشم هام بی وقت شده است... قیلوله که می شود... نیم جستی می زند و میپرد.... عصر وقت نوشیدن چای.... مرا از مجاورت با آدم ها پنهان میکند... و شب .... وقتی باید تنگ امیر آرام بگیرم و بخوابم و سبک ترین خوابهای جهان را ببینم
بیدارم میکند....هوشیار دستم را میگیرد و می برد...گرد اتاق ها میچرخانَدَم......گِرد کتابهای کتابخانه..... گِرد بشقاب های آشپزخانه....و کلمات چون پروانههای از تخم بیرون آمده از میان گردوهای ذخیره شده برای زمستان.... بی دعوت... گِرد سرم میچرخند.... جای شما این جا نیست دلبرکانم .... گوشههای زخمی تنم.... جای شما .... حلول شما... در این روزها .... مصلحت نیست....
نیمه شب است... کلهر دارد کمانچه می زند.... علیزاده تار....
و هیچ کس هیچ آوازی نمی خواند....
دهان همه بسته است.... دهان همه بسته است....
همایون لال شده است....احمدرضا گم شده است....
شاملو خوابیده .... بنان مرده.... و ماریزو ... تِرَک هایش را ریخته در کوله پشتی اش.... از روزهام رفته.....
خوب میدانم آوازه خوان پرتغالی! فادو خوانی..... مساعد این روزهای من نیست....خوب میدانم....
خودم را تماشا میکنم .... زیر چشم هام گود شده.... و آجر سنگینی انگار روی قلبم با سیمان چسبیده .... هر جا میروم .... آجر با من است ... و نفس کشیدن دشوار ... انگار قلبم را زنده به گورکرده باشند .... لحد بر سینه ام .... لحد بر تارهای صوتیام.... لحد بر پاهام....
در خیابان های چهارشنبه راه میروم....
در خیابانهای جمعه... به یادی از خودم قانعم...در شمارش این ثانیه های بی صبور*... به خاطرهای از خودم .... به خاطرهی دوری از خودم.... باید تقویمی بسازم... باید ... بشقابی نقاشی کنم... پرنده ای بدوزم.... شعری بگویم.... من اما لالم.... دست بسته ام.... و جز خوابیدن در وقت های نا مرسوم... و دیدن تکه های بریده از آیندهای مشکوک ... هیچ نمیتوانم...
در کافه ... لبه لیوان پریده بود... لبه ی فکرهام... پریده.... و گارسونها هیچ کدام مثل گارسونهای توی فیلم ها مهربان نبودند....
بخواب نازنینم... تنگ مَردَت بخوابم .... و به کلمهها...گوشههای زخمی از تنت بگو که دست از سرت بردارند... بروند به اقلیم دیگران.... به خانه ی همسایهها و خواب دیگران را پریشان کنند... زنهای زیادی صبحها گِرد پارک می دوند.... مثل آنها باش... مثل آنها شبها بخواب و صبحهای زود ادای آدمهای سر حال را در بیاور ....
مبل را تکان بده... و زیرش را جارو بکش....تیرک را بپاش روی کاشیها.... و پوست سفید حمام را بساب.... سرفه کن.... خاطرات اسیدی را .... میز را جابه جا کن و از زیر فرش کاغذهای بی اهمیت خرید را بیرون بیاور....
کتابخانه را ... نه... به کتابخانه کار نگیر... آنجا پر از خاطرهی زخمی است.... دست به کتابها نزن... آنجا پر از نویسندهی خطرناک است... پر از دستخط نا جوانمرد بیصاحب....
بخواب نازنینم.... تنگِ آرامترین مرد جهان بخواب....مثل موجی از دریا که در ساحلِ شب.... اندکی قرار میگیرد....
بخواب ...بخواب و به فرزندان فردا فکر کن.... همالان .... همالان که تو پریشان خاطر در پی نگارش این سطوری.... هزاران نطفه از پهلوی هزاران زن در حال جوانه است.....
تو هفت سال بعد میتوانی آنها را در راهروی یک دبستان شلوغ ملاقات کنی .... در یکی از اتاقهای کانون.... در یکی از سالنهای بزرگ شهر وقتی سارا توانسته از تو قصهگوی ماهری بسازد....
بخواب و برای هفت سال بعد آماده شو.....
لحد را پس بزن....
و بگذار از تو اشکها دست بشویند...به زندگی باز گرد.... و برای رفتگرشب چای ببر....
گیسهای بریده ات را شانه کن.... و کف پاهات را سنگ پا بکش....بگذار پوست بیندازد این پاها.....و از تنت، پوست و مو و ناخنِ تازه بروید....
اجزای تازهی بدنت را با جهانی بدون ِ شور عادت ده...
و تا اطلاع ثانوی...هیچ آوازی را نشنو....
بخواب....در ساحل امن امیر... و موج سر به راهی شو....
سرت را حنا بگذار...
و بگذار مغزت زیر مخلوط خوشبوی صدر و حنا و بابونه ... درنگی استراحت کند...
این جراحات...برای تن نازک ِ بی استخوانت سنگین بود...
به جهان بگو ... درکت کند...
و بگذارَد کمی بخوابی...بخواب....
و برای درخشش در سالنی بزرگ در هفت پاییز دیگر .... آماده شو...
هم الان دستهایی در شکمهای زنانی در حال جوانه است....
آن دستها.... هفت سال بعد برای تو به گرمی کف خواهند زد....
این را به جهان حالی کن...
و از نو ... از نو
آغاز کن....
*در شمارش این ثانیه های بی صبور از سید علی صالحی