دیوانه نوشت ها

گویی دایره ای است این جهان هر چه قدر هم که بروی دوباره باز می گردی

دیوانه نوشت ها

گویی دایره ای است این جهان هر چه قدر هم که بروی دوباره باز می گردی

۲ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

تو چه نزدیکی با من

ببین چه گونه

از قلبم سر می روی

 و از چشمم فرو می ریزی....

شمس لنگرودی



نیمه شب است. خواب در چشم هام بی وقت شده است... قیلوله که می شود... نیم جستی می زند و می‌پرد.... عصر وقت نوشیدن چای.... مرا از مجاورت با آدم ها پنهان می‌کند... و شب .... وقتی باید تنگ امیر آرام بگیرم و بخوابم و سبک ترین خوابهای جهان را ببینم  

بیدارم می‌کند....هوشیار دستم را می‌گیرد و می برد...گرد اتاق ها می‌چرخانَدَم......گِرد کتابهای کتابخانه..... گِرد بشقاب های آشپزخانه....و کلمات چون پروانه‌های از تخم بیرون آمده از میان گردوهای ذخیره  شده برای زمستان.... بی دعوت... گِرد سرم می‌چرخند.... جای شما این جا نیست دلبرکانم .... گوشه‌های زخمی تنم.... جای شما .... حلول شما... در این روزها .... مصلحت نیست....

نیمه شب است... کلهر دارد کمانچه می زند.... علیزاده تار....

و هیچ کس هیچ آوازی نمی خواند....

 دهان همه بسته است.... دهان همه  بسته است....

همایون لال شده است....احمدرضا گم شده است....

شاملو خوابیده .... بنان مرده.... و ماریزو ... تِرَک هایش را ریخته در کوله پشتی اش.... از روزهام رفته.....

خوب می‌دانم آوازه خوان پرتغالی! فادو خوانی..... مساعد این روزهای من نیست....خوب می‌دانم....

خودم را تماشا می‌کنم .... زیر چشم هام گود شده.... و آجر سنگینی انگار روی قلبم با سیمان چسبیده .... هر جا می‌روم .... آجر با من است ... و نفس کشیدن دشوار ... انگار قلبم را زنده به گورکرده باشند .... لحد بر سینه ام .... لحد بر تارهای صوتی‌ام.... لحد بر پاهام....

در خیابان های چهارشنبه راه می‌روم....

در خیابان‌های جمعه... به یادی از خودم قانعم...در شمارش این ثانیه های بی صبور*... به خاطره‌ای از خودم .... به خاطره‌ی دوری از خودم.... باید تقویمی بسازم... باید ... بشقابی نقاشی کنم... پرنده ای بدوزم.... شعری بگویم.... من اما لالم.... دست بسته ام.... و جز خوابیدن در وقت های نا مرسوم... و دیدن تکه های بریده از آینده‌ای مشکوک ... هیچ نمی‌توانم...

در کافه ... لبه لیوان پریده بود... لبه ی فکر‌هام... پریده.... و گارسون‌ها هیچ کدام مثل گارسون‌های توی فیلم ها مهربان نبودند....

بخواب نازنینم... تنگ مَردَت بخوابم .... و به کلمه‌ها...گوشه‌های زخمی از تنت بگو که دست از سرت بردارند... بروند به اقلیم دیگران.... به خانه ی همسایه‌ها و خواب دیگران را پریشان کنند... زن‌های زیادی صبح‌ها گِرد پارک می دوند.... مثل آنها باش... مثل آنها شب‌ها بخواب و صبح‌های زود ادای آدم‌های سر حال را در بیاور ....

مبل را تکان بده... و زیرش را جارو بکش....تیرک را بپاش روی کاشی‌ها.... و پوست سفید حمام را بساب.... سرفه کن.... خاطرات اسیدی را .... میز را جابه جا کن  و از زیر فرش کاغذهای بی اهمیت خرید را بیرون بیاور....  

کتابخانه را ... نه... به کتابخانه کار نگیر... آنجا پر از خاطره‌ی زخمی است.... دست به کتابها نزن... آنجا پر از نویسنده‌ی خطرناک است... پر از دستخط نا جوانمرد بی‌صاحب....

بخواب نازنینم.... تنگِ آرام‌ترین مرد جهان بخواب....مثل موجی از دریا که در ساحلِ شب.... اندکی قرار می‌گیرد....

بخواب ...بخواب و به فرزندان فردا فکر کن.... هم‌الان .... هم‌الان که تو پریشان خاطر در پی نگارش این سطوری.... هزاران نطفه از پهلوی هزاران زن در حال جوانه است.....

تو هفت سال بعد می‌توانی آنها را در راهروی یک دبستان شلوغ ملاقات کنی .... در یکی از اتاق‌های کانون.... در یکی از سالن‌های بزرگ شهر وقتی سارا توانسته از تو قصه‌گوی ماهری بسازد....

بخواب و برای هفت سال بعد آماده شو.....

لحد را پس بزن....

و بگذار از تو اشک‌ها دست بشویند...به زندگی باز گرد.... و برای رفتگرشب چای ببر....

گیس‌های بریده ات را شانه کن.... و کف پاهات را سنگ پا بکش....بگذار پوست بیندازد این پاها.....و از تنت، پوست و مو و ناخنِ تازه بروید....

اجزای تازه‌ی بدنت را با جهانی بدون ِ شور عادت ده...

و تا اطلاع ثانوی...هیچ آوازی را نشنو....

بخواب....در ساحل امن امیر... و موج سر به راهی شو....

سرت را حنا بگذار...

و بگذار مغزت زیر مخلوط خوشبوی صدر و حنا و بابونه ... درنگی استراحت کند...

این جراحات...برای تن نازک ِ بی استخوانت  سنگین بود...

به جهان بگو ... درکت کند...

و بگذارَد کمی بخوابی...بخواب....

و برای درخشش در سالنی بزرگ در هفت پاییز دیگر .... آماده شو...

هم الان دستهایی در شکم‌های  زنانی در حال جوانه است....

آن دست‌ها.... هفت سال بعد برای تو به گرمی کف خواهند زد....

این را به جهان حالی کن...

و از نو ... از نو

آغاز کن....

 

*در شمارش این ثانیه های بی صبور از سید علی صالحی

 

۱۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۴ ، ۰۳:۱۱
هانیه سلامی راد

طعم چای خارجی در دهانم... روزها نرم نرم دارند قد می کشند و من نرم نرم و آهسته آهسته دارم فرسوده می شوم... مثل موسیقی این روزهای اتومبیلم ... بی کلامم...  

مثل مردی متمول که از خرج اسکناس ها و وجوه نقدی اش دلزده است.... به کلمه هایم فکر می کنم....

نه خساست است.... نه دریغ.... بل بیش از هرچیز هویتش را از قسم شرافت می یابم...

چه کلمه ها که توان ساختنش را نداشتم ...چه شعرها که از پس سرایشش بر نمی آمدم... چه مقال ها و چه نامه ها و چه عریضه ها....  اما بهتر آن دیدم که ملودی سکوتم... در جهان پخش شود....

مصلحت آن دانستم که این آهنگ... این آهنگ غم انگیز بی نصیب از شور در جریان روزهایم پخش شود...

پس از سرقتهای  مسلحانه ی پی در پی باید اعتراف کنم که بر خاستن و با آبرو خود را از خاک ها پاکیدن .... دشوار است... مثل مرده ای که روح را از آن دزدیده باشند .... بی جهت به دنبال زندگی ام ...

آن را می یابم...گوشه ای... پشت قفسه ای از کتابهای کتابخانه ای .... به طرفش می آیم... کتابهای غشیده را  می ایستانم.... زندگی  را نمی یابم....

آن را می یابم... پشت ردیف استکان های خاک گرفته.... به سراغش می روم.... استکان ها را پاک می کنم.... زندگی در فاصله ی  رفت و آمد پی دستمال گریخته....  

زندگی این روزها با من بازی اش گرفته.... تقصیر اشرف بود... از وقتی رفت کربلا پیدا کردنش سخت شد... بعد پدرش مرد... و من بی وفا...تلفن کردم و دیگری ای را یافتم.... زهره ... با ابروهای پر... هم سن و سال خودم است..... می توانم به او تذکر بدهم...زهره بالای یخچال یادت نرود.... زهره توی جاکفشی....زهره این جا را دوباره می کشی؟

 اما اشرف حرمت داشت.... نمی شد به اشرف تذکر داد ... اشرف لفت می داد... و علیه السلام بود...برای رفتن عجله نداشت....  نمازش بوی بهشت می داد... توی جانماز امیر با آداب و ترتیب و سر وقت.... خودش را از توی دستشویی ، حمام، تراس  یا هر جا که بود می کشید بیرون.... وضو می گرفت و سجاده پهن می کرد....

زهره مثل من با مهر نماز می خواند .دیر  و خم و راست مختصری می شود و خلاص...مثل من از چشم در چشم خدا شدن شاید می ترسد....و مثل من عجله دارد برای رفتن..... .....آن روز که با ابروهای پر آمد ... گفتم: زهره چرا بر نمی داری... گفت : تو محرم و صفر بر نمی دارم...

تنم گرم شد.... حالا که اشرف نیست.... شاید این اعتقاد زهره نجاتمان دهد....

 پول اصلاحش را باید جدا می دادم.... ندادم... به مغزم نرسید.... به مغزم هیچی نمی رسد... این روزها....

خوبی زهره این است که سهل الوصول است.... همین که تلفن می کنم می آید.... الان اگرزنگ بزنم فردا این جاست...ولی اشرف اعتبار دارد... باید یک هفته توی نوبتش باشی.... اشرف را توی هر اتوبوسی که ببینی خیال می کنی دارد می رود حرم...بس که برق می زند... بوی روضه می دهد... بوی چای روضه....

خانه ام از چیزی خالی ست... شش ماه از سقط جنین می گذرد... اگر آبستن می ماندم...همین روز ها باید می زاییدمش... حالا هر روز هر کتابخانه که می روم... همکارها پیگیر بچه اند. انگار جایی تعهد داده باشم که بچه ای را به دنیا می آورم....  و حالا دیر کرده ام...جهان در پی بازجویی از عملیات تولید مثل من است....: نمی خوای دست به کار شی؟ بجنب داری پیر می شی؟ تو توکل نداری....فکر چیزی رو نکن... بسپار به خدا....

هر روز با یک لحن.... شنبه ها مهربان انگار خواهرت دارد برایت دلواپسی می کند... یک شنبه ها هول به جانم می افتد....  ...دوشنبه ها کسی به کارم کار ندارد... سه شنبه ها ... عاطفه مثل پروانه دورم می چرخد .... و زمان مساعد تولید بچه را عید می داند .... چهار شنبه ها .... پنجشنبه ها...در بچه ها می لولم.... و سعی می کنم حواسم را پرت چیزهای دیگر کنم.... چه طور می توانم بگویم که من ...آبستن غمی غریبم....آبستن آوایی بی کلام.... ملودی ای محزون...

 راه می روم....و با اتومبیل کوچکم میان سنگین ترین ماشین ها بی عجله .... می رانم... بلد شده ام.... زبان اتومبیل های سنگین را بلد شده ام.... پشتشان را می خوانم و صبور پشت وانتی آبی از سبزوار با راننده ای پیر که سیگار تیر می کشد می رانم... بارش دو گوسفند غمگین است...قربانی می شوند می دانم .... مثل من ...... مثل سادگی من ... مثل سادگی هر کس که فکر کرد ...در این دنیا  پاسخ اعتماد اعتماد است ... پاسخ دوست داشتن ، مهر  و پاسخ آبستنی زایش...

خوابیده ام در تخت.... امیر آهسته بالای سرم می آید ... مهربان پتو را رویم می اندازد....چراغ بالای پاتخی را خاموش می کند.....و در را می بندد که صداهای احتمالی از تلفن.... در .... و موزیک پلیر رایانه بیدارم نکند.... چه خانه ی ساکتی دارم من... با این همه چه خواب سبکی در استخوان های خسته ام می پلکد...... روحم از بالای تخت آن طرف تر نمی رود...  به کوچک ترین صدایی به چشم هام می پرد.....  جهان بوی ترسناکی می دهد... این روزها و شب ها با خودم می گویم چه خوب که مادر کسی نیستم...کسی که آویزانم شود و هلم دهد به طرف زندگی... مجبورم کند با زندگی دست به یقه شوم... و با آب دادن به گلدان ها خودم را فریب بدهم...

روی میز خاک نشسته است...زنگ بزن هانیه به زهره... به سهل الوصول ترین ها .... به دم  دستی ترین ها ... ...و بی وفا باش به رسم دنیا.... بی خیال اعتبار اشرف....تو تحمل این خاک ها و این غبار ها را نداری....باید زنگ بزنی به زهره... بیاید و سطحی و سریع آنها را بروبد.. و برق ساده ای به اشیا خانه بیندازد....زنگ بزن به آسان ترین و در دسترس ترین آدم زندگی ات....

و به رسم دنیا بی وفا باش...

حالم خوب نیست و گمان می کنم پنهان کردن این موضوع کار احمقانه ایست....

 

 

 

 

 

 

 

۱ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۹۴ ، ۲۳:۲۹
هانیه سلامی راد