دیوانه نوشت ها

گویی دایره ای است این جهان هر چه قدر هم که بروی دوباره باز می گردی

دیوانه نوشت ها

گویی دایره ای است این جهان هر چه قدر هم که بروی دوباره باز می گردی


چه می‌شود ازین روزها گفت؟ 
سایه مرگ که پشت سر همه‌مان راه می‌رود؛ دستش را گاهی بر شانه‌ام می‌گذارد؛ در اتومبیل گاهی کنارم می‌نشیند و مثل افسر راهنمایی به من فرمان می‌دهد... دیروز صبح پیش از جاده درختی فرمان توقف داد... من از بین درختان پاییزی گذر کردم و فکر کردم شاید این آخرین فرصت تماشای پاییز باشد... درخت‌ها را لمس می‌کنم و با این بویایی نصفه نیمه تلاش می‌کنم پوست مرطوب صنوبر را بو بکشم... 
خم می‌شوم و برگهای سرخ و ارغوانی و زرد را از زمین جمع می کنم 
و می‌گذارم در جیبم... این رطوبت شب‌مان در زردی برگها 
آیا دیگرسال آن را لمس توانم کرد؟!
خبر مرگ، این روزها جزیی از اخبار تکراری هر هفته‌مان شده است... هنوز این داغ بر دل خنک نشده... داغی دیگر ...  خبر بیماری دوست و آشنا و خویش و حتا دشمن... نگران و غمگینم می‌کند... می‌شمارم 
امروز روز پنجم ابتلای همکارم است؛ 
روز هفتم همسایه... 
روز اول یک دوست...
از حال همه‌شان باید خبر بگیرم؛ 
باید به همه‌شان بگویم: 
آب زیاد بخورید؛ 
مراقب باشید هفته دوم غافلگیر نشوید؛ 
یادآوری زنجبیل و به و دارچین،گل محمدی، آویشن کوهی، پونه‌فلفلی، 
بابونه برای خواب راحت، 
نخودآب برای قوت بدن، 
قرص جوشان ویتامین سی ، 
دم‌کرده کندر، 
عسل اصل، 
و استراحت به قدر کفایت...
همه را تایپ می‌کنم؛ 
برای همه می‌فرستم؛ 
زنگ می‌زنم و گاهی زیاده‌روی می‌کنم؛ چون نمی‌خواهم دیگر  آدم از زمین کم شود؛هر آدمی که می‌میرد چند هزار کلمه، 
چند هزار آرزو، 
چند هزار افسوس و دریغ، 
یک نام،
یک لحن و یک لهجه، 
یک دست‌خط، یک شیوه منحصر به فرد خوابیدن، 
یک ذائقه، 
یک دستپخت 
و یک قلب 
از جهان کم می‌شود ... 
مادرشوهرم همواره در حسرت است که چرا از پدرش، طرز پخت پلو، با لوبیای چشم‌بلبلی را نیاموخت؛ چون دیگر هیچ لوبیا پلویی به دهانش آن مزه را نمی‌دهد... 
مادربزرگم را دو هفته پیش از دست دادم؛خودم در حال دست و پا زدن در هفته دوم کرونا بودم؛پشت پنجره ایوان 
یکی یکی به عمه‌های عزادارم زنگ زدم؛ با هم گریه زیاد کردیم؛ در تنهایی بی‌مادر شده بودند؛ من به دستهای نصرت خانم فکر می‌کنم که تا آخرین بار که دیدمش به چه قشنگی آنها را حنا زده بود؛ به لهجه‌ی شیرین مشهدی‌اش ، به کلمه «سلامت باشید» از دهان او 
که دیگر در جهان شنیده نمی‌شود... به مزه ماست چکیده در خانه‌اش 
که از منوی غذاهای جهان حذف شد... غریبانه و بی صدا...
دیروز سر میز صبحانه یک خبر مرگ دیگر شگفت‌زده‌ام کرد؛ 
مردجوانی از دوستان دور، 
سال ٩٣  شاید ده یا دوازده سی دی هلاکویی برایم آورد دم خانه 
و جز همان شب و یک شب پشت ویترین انتشارات امام 
که درباره‌ی یک مجموعه داستان کوتاه با هم حرف زدیم 
و یک بار دیگر که در پردیس با او و زن آبستنش از مخاطرات و ملال روزهای اول دنیا آمدن بچه و گرانی پوشک گفتیم  ... خاطره‌ی دیگری در ذهن ندارم....حالا او هم از جهان کم شده 
صدای او
کلمه‌ها 
و محفوظات و دانایی‌هایش ... 
و همه جا
تقریبا همه جای زندگی من از هفته پیش، سی‌دی  هولاکویی افتاده است...
بین کتاب‌های روزبه، توی کشوی فیلم‌ها و سی‌دی‌ها وقتی دنبال نرم‌افزار فتوشاپ بودم؛
و دیشب وقتی از ماشین پیاده شدم تا مثل همیشه روی صندلی‌ها را نگاهی بیندازم مبادا موبایلی، کیفی، چیزی جا مانده باشد؛ یک سی‌دی تعلیم و تربیت دیگر  روی صندلی جلوی ماشین خیره نگاهم کرد... 
این یادآوری مرگ 
اینکه همه جا به یاد من باش دیروز دگرگونم کرد... 
در جهان از چند نفر به شدت غمگینم... اگر بمیرم؟ 
اگر آنها بمیرند؟ 
تکلیف این غم و کدورت چه می‌شود؟ 
از جهان کاسته می‌شود؟ 
از جهان محو می‌شود؟
شاید ما به دلیل همین تیرگی‌ها و غبارهامان، قهرها و دشمنی‌هامان داریم یکی یکی از جهان کم می‌شویم... 
نه نباید فقط به همین  دلیل باشد؛ مادربزرگ من یکسره زیبایی و قشنگی بود؛ 
یک باغچه با انگشتان حنایی
مثل اینکه زمینی پیوسته گندم بدهد؛
دارم گریه می‌کنم... 
 دارم گریه می‌کنم...
این روزها زیاد گریه می‌کنم... 
از مرکز بهداشت زنگ زدند تا حالمان را بپرسند ...
زدم زیر گریه... 
گفت عزیزم همگی خوبید؟ 
من گریه کردم... 
گفت خوبید؟ 
باز گریه کردم... 
شاید باید همین قدر پالوده شویم؛ 
یعنی با آب چشم غبارها شسته می‌شود؟ 
صبح امیر را در آشپزخانه بغل کردم و گفتم از مرگ می‌ترسم... 
گفت از چی مرگ می‌ترسی؟ 
گفتم از غمی که در جهان به جا می‌گذارد...
چیزی نگفت... 
چیزی نگفتم... 
و با هم گردوها را از پوست جدا کردیم... 
...
هانیه سلامی راد 
بیست آبان 
هزار و سیصد 
و 
نودونه
...

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۹۹ ، ۲۱:۳۲
هانیه سلامی راد

الف با چشم های ژاپنی از همه زودتر آمده است. کلاس بعد از یک ساعت از آمدن الف آغاز می شود. بعد از دو ماه کتابخانه از شیفت صبح به عصر تغییر کرده و کم کم دارد رونق می‌گیرد. 
همه خودشان را کامل معرفی می‌کنند. نام و نام خانوادگی... کلاس ... و هر چیز که فکر می‌کنند در معرفی و شناخته شدنشان مهم است. 
الف تا نام خانوادگی‌اش را می‌گوید. بلافاصله می‌گویم من یک شاگرد با همین نام خانوادگی در همین کتابخانه داشتم در حدود نه سال پیش... 
اسمش ح بود . الف می‌گوید بله ح برادر من است. انقدر ح را خوب می‌شناسم که سریع حرفش را نفی می‌کنم. 
ح شاگرد من بود و قبل‌تر  از او برادرش عین و بعدتر خواهرش سین... خوب یادم مانده است؛ یک روز عصر تابستانی مادرشان آمد. زن خوب و موجهی بود. سررسیدی را به دستم داد و گفت: من از بچه‌ها شنیده‌ام شما نویسندگی کار می‌کنید گفتم نوشته‌ها و یادداشتهای مطالعاتم را برای شما بیاورم. 
سررسید را گرفتم و در راه نیم نگاهی انداختم... خلاصه مطالعات از آواز پر جبرئیل و سور اسرافیل بود. خلاصه صحبت ها و برداشت ها از حرف ها و تذکره‌های بزرگان و اولیا خدا... جلسه‌ی بعد که دیدمش با هم بیشتر دوست شدیم. برایم از تجربه‌های معنوی زندگی‌اش گفت. در بیمارستان برای نگهداری مادرشوهرش شاهد شفای کسی بوده... و در همان بیمارستان با زنی آشنا شده که او را به جلسه‌های بحث درباره‌ی کلمه‌ها در آیه‌های قرآن فراخوانده و چه و چه و چه...
دیپلم هم نداشت. ولی روشن و اهل مطالعه بود. با هم دوست شدیم. به واسطه آشنایی با او به همان جلسه‌ی قرآن رفتم از همان جلسه با زنان خوب و تحصیل‌کرده و دغدغه‎مندی آشنا شدم که دقیق و روشن قرآن می خواندند و در همان سالها به واسطه‌ی همان جلسه ها که جسته و گریخته می‌رفتم و نمی‌رفتم گره از خیلی سوالهای ذهنم باز شد. با انسان‌های معتبری دوست شدم که هنوز آشنایی با آنان برایم افتخار و مایه مباهات است. اسم مادر ح را نمی توانم بنویسم اسم زیبایی داشت. میم اول اسمش نیست ولی من می‌نویسم میم که قابل شناسایی و حدس و گمان برای کسی نباشد. آشنایی و دیدارهای هر از گاهی من و میم ادامه داشت. برایم از تجربیات تلخ زندگی‌اش هم گاهی می‌گفت. جفایی که همسرش در دو سالگی ح کرده بود. از زنی برایم می‌گفت که چشم های بادامی داشته و زیر پای شوهرش نشسته بود. از روز تلخی که او این حقیقت را به چشم دیده بود. از صبر و گذشت و مدارایش... گفت شوهرش قول داده این ماجرا را برای همیشه تمام کند. آن سالها بیشتر نگران  بدهی‌ها و سند خانه پدرش بود که به خاطر قرض شوهرش گرو بانک بود. چهار فرزند داشت و همه تر و تمیز و مرتب و با سلیقه می‌آمدند کتابخانه. من پسر بزرگش را هیچ وقت ندیدم. اما بقیه شاگردم بودند. یک بار به خانه‌شان هم رفتم به یک مناسبتی یک مولودی گرفته بود و من را هم دعوت کرده بود. هیچ وقت به نام کوچک هم را صدا نمی زدیم اما برای هم مهم بودیم؛ در هر فصل یکی دو بار به دیدنم می آمد پشت میزهای کوچک کتابخانه می نشستیم و  با هم حرف می زدیم. خنده اش مثل برف آخر اسفند خوشایند و کم‌جان بود.  رابطه ما به همین شکل ادامه داشت تا اینکه یک روز فکر می کنم چهار سال پیش آمد کتابخانه گفت روز اول عید شناسنامه شوهرش را دیده که نام آن زن چشم بادامی در آن ثبت شده ...از تقریبا هشت سال پیش.... بعد گفت  یک بچه هم دارد و یکی دیگر را هم باردار است. اشک نمی ریخت. گفت یک طوری برگزار کردم که بچه ها نفهمند. بر خلاف همیشه ته آرایشی داشت. و موهای رنگ شده اش از زیر روسری کمی پیدا بود. دفعه بعد زودتر آمد. گفت محل شوهرم نمی دهم اما به خودم می رسم. کلاس ورزش می روم توی چشم هایش را سرمه کشیده بود.  
دفعه بعد سه چهار ماه بعد بود. آمد و گفت سین و عین با من آمده اند خانه پدرم. خانه پدرش عوض شده بود چون بانک از آنها آن را گرفته بود. و ح را گذاشته ام پیش پدرش. دنبال کار می گشت و همچنان آن خنده ی آخر اسفندی گاه گاهی روی صورتش می نشست. آن چشم ها و آن حیا که روز اول در حضورش احساس می کردم. 
دیگر من از آن کتابخانه رفتم... رفتم و بچه ام را آوردم و حالا بعد از چهار سال پسر چشم بادامی ای روبه رویم است که می گوید ح برادر من است... و بعد که دید باور نمی کنم گفت سین و عین هم خواهر و برادر های من هستند... 
پسرک مثل خواهر و برادر هاش تر و تمیز نبود اما مثل همان ها دوست داشتنی بود. مثل برادر و خواهرهاش از مدرسه که به کانون می آمد ناهار مختصری در کیف نداشت... و خودم پیش از شروع کلاس چند لقمه ای به دهانش گذاشتم چون همیشه ازینکه بچه ها گرسنه باشند سر کلاسم عصبی می شوم. 
چنددقیقه ای طول کشید که صدای میم را  از ذهنم  بیرون فرستادم وقتی می‌گفت یک بچه هم دارد و یکی دیگر هم توی راه است. صورت میم و آن اندوه قوی در پایان عتاب چشم هایش... وقتی سرش را برگرداند به طرف دیگر... 
به بچه ها موضوع  دادم  و در عرض و طول کتابخانه قدم می زدم .... دیگر آخر وقت بود که زنی چشم بادامی با یک پسر چهار ساله وارد شد. زن را برانداز کردم . تحمل ایستادن نداشتم. قلبم تند می زد. با من کار داشت. از وضع نوشتن پسرش گلایه داشت. 
گفت این  پسر دیگرم اما نقاشی اش خوب است نمی شود یک کاری بکنید مربی ازش تست بگیرد نمی دانم چرا می خواست من را بیندازد جلو. ازش پرسیدم خانه تان همین نزدیکی هاست...گفت بله و نشانی خانه ی قبلی میم را داد... 
خانم تازه خانه میم در انتظار پاسخ من بود. مربی هنری به کمکم آمد: سن پسر خوبمون به عضویت تو کتابخونه نمی رسه ... ان شالله دو سال دیگه...
زن دوباره به من متوسل شد. گفتم قانون است نمی شود کاری کرد و رفتم پشت میز کتابدار و کتابچه سودوکویم را در آوردم...می خواستم توی جدول ها یک دو یک چهار یک هفت یک نه از هر عدد فقط یکی را جا بدهم...در هر ردیف فقط یکی... و صورت میم که دست از سرم بر نمی داشت. 
زن نمی رفت اصرار می کرد و دست آخر با یک کاغذ رفت نشست پشت میز کنار الف ...به اصرار  از مربی هنری یک کاغذ آچهار یک رو سفید گرفته بود و داده بود به چشم بادامی کوچک و خودش نشسته بود پیش الف  تا پسرک نقاشی اش را بکشد. 
نیم ساعت بعد چشم بادامی کوچک  نقاشی را به مربی هنری نشان داد. بی نظیر و بکر بود. حتا من هم می توانستم بفهمم که پسرک در نقاشی خوب است. 
وقت کتابخانه تمام شده بود قرار بر این شد که پسرک بیاید و در ازای دادن مختصر هزینه ای سر کلاس هنری بنشیند و نقاشی کند. 
فکر کردم که واقعا برای اینکه کسی بتواند جای زنی چون میم را بگیرد ... آشپزخانه آن... حال و پذیرایی و راه پله‌اش را.. جای خواب  و ایستادن روبه روی آینه ای که او هر روز در آن صورتش را تماشا می کرده .... باید برای اشغال چنین
مناطقی از آدم های دیگر مصر تر و بی پروا تر و پیگیرتر باشد.....و مادر الف و چشم بادامک این ویژگی ها را داشت... به این فکر کردم که جهان پر از برنده های پیگیر است... پر از کامیاب ها... که در ازای پافشاری شان به مطلوبی رسیده اند که  به واقع حق آنها نبوده است. 
نوعی گستاخی و دهن کجی به هر نه قانونی و هر امر انسانی در این آدمها دیده می شود. نوعی بی شرمی و بی پروایی و بی رحمی آمیخته با روحیه ی چانه زنی
نوشته ی الف را خواندم... راهنمایی های لازم را به او دادم. دستم را گذاشتم روی شانه اش و از او خواستم هفته ی دیگر با ناهار به کتابخانه بیاید و بعد شماره عضویتش را پرسیدم... 
هزار و خرده ای فاصله بود میان شماره ی عضویت او و برادر بزرگش... پسر میم 
که خوش لباس و خوش خط و با ناهار به کتابخانه می آمد... 


 

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۹۹ ، ۲۳:۴۵
هانیه سلامی راد


نمره ی قلم را می گذارم روی شماره ی شانزده فونت میترا... چشم ها نسبت به قبل وضوح بیشتری از کلمه ها و اجسام و آدم ها طلب می کند. مثل گوشهام که تمایل به بیست و هفت تا سی را از ولوم ضبط یا تلویزیون دارد.  یعنی سن و سالم دارد بیشتر می شود. دلم می خواهد هم چنان که این تغییرات ناگزیر بر پوست و مو و چشم و گوش خودش را نشان می دهد. خرد ... جای اندوه را بگیرد در احساساتم... پذیرش و تسلیم... جای بیقراری و کم تحملی را....  


به شاگردانم هنگام خواندن غزل شماره پنج یا ششِ حافظ گفتم که دورِ کلمه ی  مدارا را خط بکشند... به آنها گفتم این درسی ست که در ایستگاه های مختلف زندگی باید آن را مدام تمرین کنیم... از مدارا با همکلاسی نا موافق...معلم نابلد هم اتاقی ِ سخت قلق تا همسر متفاوت و خواهر شوهر یا مادرشوهر ِ بد ادا.... گفتم که در طور زندگی مان ما مدام با این آدمها که گوشه های حضورشان مدام به زوایای بودن ما برخورد می کند برخورد می کنیم ... انقدر که گوشه های بودنمان از  اثر این اصطکاکها با سوهان مدارا نرم و بی زاویه شود...


چند روز پیش که داشتم برای امیر از ماجرای قلدری پسرمان تعریف می کردم لبخند رضایتی بر لبانش نشست و گفت: خوب است که می تواند از حقش دفاع کند...


من فکر کردم و دیدم که دنیا پر از بچه هایی دارد می شود که به وقت قلدری یا حتا به وقت گرفتن حقشان از پدر ها و مادرانشان این لبخند رضایت و  تایید را دیده اند...


به امیر گفتم که همیشه همه چیز حق نیست... او باید یاد بگیرد که گاهی می شود از حقش بگذرد به بهای حفظ رابطه یا به ارزش ِبلند نشدن گرد و خاک...بالا نرفتن صدا و در هم نشکستن حرمت ها...


در مدرسه طبیعت ... تسهیلگر به من گفت در دعوای پسرم و دختر بچه ی دو ساله دخالت نکنم... دختر قبل از آن به روزبه نان داده بود... با او شعر خوانده بود... و تابش داده بود. حالا روزبه می خواست کتاب را از دست او بگیرد و دختر عصبانی شده بود... من دوست داشتم به روزبه بگویم که او دوست تو است و کتاب حالا در دست اوست و ما نباید چیزی که او با آن شاد است را به زور از آنِ خود کنیم.


تسهیلگر با منطق طبیعتی خودش می خواست من دخالتی نکنم. کار داشت بالا می گرفت... روزبه داد زد و دختر روزبه را زد... بی توجه به تسهیلگر وارد شدم و برای روزبه توضیح دادم که کتاب حالا توی دستهای فاطمه است....فاطمه کتاب را دوست دارد ... فاطمه ناز ست...فاطمه به روزبه نان و تاب  داده است .... و خلاصه در آخر  ماجرا با کمک و دخالت  مادر فاطمه ختم به خیر شد... .


نمی فهمم این چیزها کی مد شد... کی این کلمه ی تماشاگر و عمدتا بی تفاوت و بی رحم تسهیلگر در حوزه تربیت بچه ها باب شد... و قرار است از بچه های ما چه بسازد... شاید من کم طاقتم یا بُعد مربی بودنم مرا مدام به گفتن مستقیم و تعلیم و تربیت سنتی وادار می کند... نمی دانم....


یا آن روز دیگر در مدرسه ی طبیعت که کفشدوزک را روزبه داشت  له می کرد و وقتی من گفتم کفشدوزک گناه دارد... تسهیلگر فوری گفت در طبیعت کفشدوزک زیاد است بگذار کشف کند...


من این منطق ها را اصلا نمی فهمم. از آن کفشدوزک در جهان فقط یکی وجود داشت

که  داشت توسط پسر من به خاطر خودخواهی و پز روشنفکری من که می خواهم پسرم را طور خوب و متفاوتی بار بیاورم  له می شد....

شاید بگویید در  قدیم بسیار ملخ و گربه و ماهی و مورچه توسط بچه ها در کوچه ها و باغ ها  له شده اند...آزرده و زخمی شده. و راه خانه شان را گم کرده اند

بله تایید می کنم که چنین شده است و حتا هنوز هم بچه ها یواشکی ازین دست شیطنت ها می کنند.... اما اینکه در آکواریوم... در یک محیط امن و ایزوله و نسبتا مصنوعی  در حضور  مادر و یک آدم بزرگ دیگر به نام تسهیلگر.... 

 این سخت دلی ها توسط بچه ها صورت بگیرد و ما به آنها فقط لبخند تحویل بدهیم..

 به نظرم اصلا درست نیست... ازین نسل جز انسان های بیر حم و خود محور که تجربه ی هر کار را به خاطر لذت و کشف خودشان بر خود مجاز می دانند چیزی حاصل نمی شود...


حس می کنم همه راه ها غلط است...همه ی درها بسته است ...اگر ما فراموش کنیم که قرار است انسان بار بیاوریم... ما باید به فرزندانمان مدارا را بیاموزیم ...هم قدم با شجاعت...  شفقت را بیاموزانیم در راستای با حق طلبی....


اینها را خودم در این طی عبور زمان و بالا رفتن عدد عمرم  با وضوح بالاتر دیده ام... انگار هر چه سن آدمیزاد بالا تر می رود ...خدا اندازه ی  فونت حقایق را برای او  بیشتر می کند...


دیروز بعد از خواندن یک داستان به  شاگردانم گفتم که باید پنجره ای را که از آن دنیا را نگاه می کنیم دستمال کنیم... باید دنیا را واضح  ببینیم... دنیا را از پنجره ی بی رنگی تماشا کنیم... غصه ماجرای یک خانواده بود که هفت پنجره داشتند... و هر پنجره یک رنگ... پدر از پشت پنجره ی خاکستری درخت حیاط را مانده در صبح ساکت زمستان می دید....مادر از پشت پنجره ی زرد درخت را بی تجربه بهار خزان زده  و پاییزی  دید... جز پدر بزرگ ... که پنجره اش رنگ نداشت... تمیز بود و بی  غبار....


خرد جمع ... پدر بزرگ داستان بود... که شکوفه های صورتی گیلاس را نشان همه داد و پیش پیش نوید میوه ی فراوان در آغاز تابستان را...


خرد ... در زندگی لازم است...


هر کار که در قلب تو باید می شده شده... هر احساس که تو را مغموم یا شاد...عاشق یا فارغ  ...متنفر یا مشتاق کرده کرده...


بگذار رود خرد از شریانها و استخوانهایت بگذرد.... و رگ و ریشه هایت را سیراب کند... بگذار زاویه هایت با سوهان مدارا نرم و منحنی شود...


به  خمیدگی تپه ها .... انحنای گنبدها و طاق ها و رواقها فکر کنیم...


آن وقت از زوایای تیز حضورمان شرمگین می شویم...


همانا بالا رفتن از تپه ها دلپذیر تر از فتح کوه هاست...دلپذیر تر و سهل تر...


 


۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۹۷ ، ۱۵:۱۴
هانیه سلامی راد


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۹۵ ، ۱۱:۲۲
هانیه سلامی راد