دیوانه نوشت ها

گویی دایره ای است این جهان هر چه قدر هم که بروی دوباره باز می گردی

دیوانه نوشت ها

گویی دایره ای است این جهان هر چه قدر هم که بروی دوباره باز می گردی

ریشه ها

شنبه, ۱ خرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۵۹ ب.ظ

بهار به آخرهایش رسیده است. بهار پر بارانی داشتیم. و از این بابت از خداوند و کائنات سپاسگزارم. در خیابان های آخر اردی بهشت برای خودم قدم زدم.... با خودم مهربان تر شدم... و از کتاب فروش خیابانی نسخه ی افست کتابی نایاب را می خرم. جلد کتاب زرد است و توی کتاب جملات الهام بخشی درج شده . به این فکر می کنم که اگر چند سال پیش بود... حتما این را نشانه می دانستم ... کتاب را می بلعیدم و زیر جملات پیام آور را خط می کشیدم... حاشیه نویسی می کردم و احساس می کردم روح جهان در حال گفتگو با من است... اما من دیگر ازین فکر ها نمی کنم. با این همه در فاصله ی طولانی ترین چراغ قرمزهای شهر تورقش کردم... روی مبل راحتی قبل از خواب.... وقتی امیر مشغول کشیدن نقشه هایش بود خواندمش و حس کردم با اینکه من حرفهایم را تمام کرده ام اما دنیا هم چنان می خواهد با من حرف بزند...

خوابهای پریشان یک هفته است دست از سرم برداشته اند.... جمعه ی هفته ی پیش چنان خواب بدی دیدم که تا دوشنبه رنگ هراس روی چهره ام را زرد کرده بود  و سکوت اجازه ی حرف زدن به من نمی داد.... لال شده بودم.... و خمیده.....

دوشنبه صبح یک دفعه پای میز صبحانه حس کردم دیگر نمی توانم... زدم زیر گریه و همه ی خواب را برای امیر تعریف کردم... امیر به رویاها اهمیت می دهد. مرد خرافاتی ای نیست اما همیشه به این چیزها اهمیت می دهد... خواب هایش را توی مجردی اش می نوشته.... یک دفتر چه دارد که من از آن با خبرم.... خوابهای دوران سربازی اش است. هر کدامش قابلیت داستان شدن دارد... توی یکی از خواب هاش من پرنده شده بودم و او را به هوا برده بودم.... وقتی خواب را برایش تعریف کردم گفت دوست داری خون کنیم؟ از اول زندگی مان دوبار خون کرده ایم .... بار اول وقتی بود که من سوار ماشین شدم و شلنگ بنزین باز شد  و بنزین ها شر و شر ریخت  کف خیابان و من با ماشین روشن برای خودم می راندم... بعد با فریاد مردی که دنبال ماشین می دوید ایستادم.....ماشین را خاموش کردم و با تشرهای مرد و دیگران از ماشین فاصله گرفتم.....  بعد که  فهیمدم هر آن ممکن بوده به هوا بروم دست و پایم شروع کرد به لرزیدن......  همه ی اهل آن محل به ما گفتند خدا رحم کرده و ما باید به شکرانه ی  این التفات موجودی را بکشیم..... ما پول دادیم و کسی رفت یک مرغ کشت و خودش بخشش کرد.... دومین بار خودم خواب بدی دیدم... خواب افتادن دندان....و امیر قبلا گفته بود هر وقت خواب دندان دیده کسی از نزدیکانش مرده است.... بعد ازینکه بیدار شدم امیر بلافاصله من را سوار ماشین کرد و رفتیم میدان توحید و یک  خروس کشتیم... من توی ماشین نشستم...امیر شاهد کشته شدن خروس بود... حس می کرد  تماشای این نمایش پر خون بلا را دفع می کند... مردی که خروس را کشته بود مسئولیت رساندن گوشت خروس به مستحق را به عهده گرفت....وقتی آمد توی ماشین نشست حالش بد بود... گفت زندگی رقت انگیزی دارند.... گفت جلوی چشم آنهای دیگر خونش را ریخت.... گفت لطفا دیگر خواب بد نبین......

 از آن خواب به بعد کسی نمرد... ما به رویاها اهمیت می دهیم.... مخصوصا رویاهای من...امیر می گوید ذهن تو قوی است ... و همیشه می گوید مراقب باش به چیزهای خوب فکر کنی.....

دوشنبه پای میز صبحانه بالاخره سکوتم شکست.... زدم زیر گریه و با لب و لونچه آویزان خوابم را برای امیر گفتم.... امیر بغلم کرد و گفت می خواهی خون کنیم...گفتم نه....بعد بریده بریده و اشک آلود گفتم می خواهم دیگر ازین خوابها نبینم... امیر گفت هیچی نمی شه... و قبل از رفتن اسکناس درشتی را دور سرم چرخاند و گفت دست بزن.... این عادتش است... اگر بخواهد پولی را صدقه بدهد باید به گوشه اش دست بزنم.... اگر قرار باشد به سفر برویم و جز من عده ی دیگری هم توی ماشین باشند... اسکناس را همه دست می مالند.... اسکناس را گذاشت توی جیبش تا بدهد در راه دفع بلا.... وقتی رفت گلویم به خارش افتاد..دماغم گرفت و حس کردم زکام شده ام....اما رنجم کم شده بود و رنگ هراس از صورتم رفته رفته محو شد.... ابروهام را پای آینه تمیز کردم.... گشتم دنبال اکسیدان و پیدا نکردم.... می خواستم چند درجه روشن تر شوند.... به پاهام مجدد لاک زدم... حس کردم نگرانی را از روی قلبم برداشتم و به امیر واگذار کردم.... امیر هم آن را از خانه بیرون برد.....  

سه شنبه در خیابان قدم زدم.... کتاب خریدم... و برای هزارمین بار تفریح انفرادی ام را دنبال کردم.... عینک فروشی ها و امتحان عینک هایی که هیچ وقت آنها را نمی خرم.... تماشای خودم توی آینه های براق عینک فروشی ها لذت بخش است......نمی دانم چه رازی ست که آدم توی آینه ی عینک فروشی ها زیبا تر به نظر می آید.... شب ها وقت مسواک زدن صورتم را بررسی می کنم.... به امیر گفتم خط خنده افتاده توی صورتم.... امیر کلافه گفت.... هانیه بس کن....

و من بس کردم.... آدم نمی تواند جلوی عبور زمان را بگیرد.... توی گالری گوشی ام عکس های پارسال و پیارسالم را با امسال مقایسه می کنم.... انگار پیر تر شده ام....وقتی می خواهند عکس بگیرند جدیدا خنده ام را بی دندان می کنم.... چون فکر می کنم دندان هام زیادی بزرگ هستند.... و این باعث می شود معذب بیفتم....از عبور زمان می ترسم........دوست دارم همیشه جوان باشم.... صورتم همیشه بدرخشد....اما حالا از عکس ها می فهمم که درخشش از صورتم رفته..... آخر شب سه شنبه توی کتاب خیابانی خواندم که مادری باغ زیبایی داشته که پر از زیبایی و طراوت بوده.... بعد بیمار می شود و پسرش مسئولیت نگهداری از باغ را به عهده می گیرد.... او هر روز برگ ها را آبیاری می کند.... گلها را نوازش می کند و به ساقه ها رسیدگی م یکند اما بعد از بهبودی مادر.... از باغ اثری نمی ماند...همه چیز از دست می رود.... مادر عصبانی می شود و پسر را ملامت می کند...پسر با گریه توضیح می دهد که هر روز به برگ ها آب داده.... و حواسش به گلها و ساقه ها بوده است.... مادر با اینکه عصبانی بوده می خندد .... چون به نظرش پسرش احمق بوده که سر سبزی برگها را از توجه به ریشه ها نمی دانسته....

بعد توضیح می دهد که اگر ریشه قوی ...محکم و سیراب باشد....برگها و گل ها شکوفا و سر سبز می شوند.... بعد به چشم های خسته ام فکر می کنم ....و ریشه هام که در خاک رویاهای وحشتناک ترسیده اند.... به رنگ هراس در صورتم.... وسفیدی موهام.....

جلوی آینه ی عینک فروشی ایستاده ام.... با عینک دور فلزی مشکی....به خودم نگاه می کنم.... به خودم که درخشان تر از همیشه ام.... کتاب زرد در کوله پشتی.... بهار ابرآلود آن طرف خیابان.... منتظرم است....

گز می کنم خیابان ها را و حس می کنم ریشه هام نیاز به آبیاری بیشتری دارند.... چهارشنبه صبح  گرده ی گل  را با عسل می خورم.... تقویت کننده ی طبیعی خوبی ست.... گلویم به خار خار می افتد....امیر می رود و پشت سرش من... شب توی تراس با هم گلدانی را می کاریم.... ساقه های بی ریشه را با هم توی خاک می کنیم....امیر می گوید تو هم یک مشت خاک بریز. .... دست تو سبز تر است...ازینکه هندوانه ی الکی تعارفم می کند خوشم می آید.... خاک ها را می ریزم... باد دامنم را تکان می دهد...آخر های بهار بوی امتحان می دهد.... به امیر می گویم.... دیشب خواب دیدم امسال خرداد من هم امتحان دارم.... امیر می گوید: خدا کند ریشه بدهد.....

 

 

 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۵/۰۳/۰۱
هانیه سلامی راد

نظرات (۳)


دست تو سبزتر است عزیزم تو نیز  دست هایت را در باغچه بکار تا پرستوها در گودی انگشتان جوهری ات 

تخم بگذارند . لا تحزن و لا تخف .
خط خنده؟
نشانه خوبیه
یادگاری از لحظه های شاد
امیدوارم عمیق تر بشه
لحظه های شاد رو می گم بابا😆
زیبا بود واما نقد:
حال وهوای یک راه، یک سفر بود میشد همراهش شد همسفرش. همدلش نمیدانم گفت هستم ولی فاصله بود چتر، عینک، پالتو. تازه کلیدی که جا مانده بود خانه ای که هنوز آدرسش در دست مردم بودوصف بود وصف خودش، امیر وصف مردم وصف خنده هایی با هزار معنا، تمنا،تبرا وهر چه بشود معنای خنده بدهد یک مجاز برای فرار از مجاز اثبات بودن. من زیبایی بودن را احساس کردم اما فقط احساس. نمیشود این روزها گفت راهی هست آدمیانی خانه ای حتی چتری بالای سر حتی راننده ای که آنقدر در ماشینش بماند که صندلیها بویش را بگیرد بوی آدمها هم همان حکایت است کسی بوی خودش را نمیدهد طوفانهایی که بال کسی رانشکند حکایتی رویایی بود ناله های شبانه درس اقراری دیگر میداد اما اقرار عشق زیبا بود سرک کشیدن در صندوقچه های مردم ومردمی که میخواستند رازهایشان راز نماند.... ورازی که ماند تو نوشتی ومن خواندم نمیدانم که تو خندیدی یامن یا نه تو نهپ من....

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی