دیوانه نوشت ها

گویی دایره ای است این جهان هر چه قدر هم که بروی دوباره باز می گردی

دیوانه نوشت ها

گویی دایره ای است این جهان هر چه قدر هم که بروی دوباره باز می گردی

دوشنبه, ۱ آبان ۱۳۹۶، ۰۳:۳۳ ب.ظ

1. 

فرق کرده ام...ماهیتم تفاوت کرده است... ظرفم تغییر نکرده... ماهیتم... ماده ام... ساختارم فرق کرده است.... کسی دیگر در من زندگی می کند. کسی که شبیه قبلی نیست. آرام شده ام... شجاع تر... و قوی  تر... کسی را زاییده ام... به جهان افزوده ام.... در خلقت کسی شراکت بلامنازعی داشته ام.... مثل خاک زمین کشاورزی ... هکتار هکتار وسیع شده ام... با ارزش و غنی.... هزار چاه آب در سینه دارم... و مثل کسی که هزار سیلو گندم درو کرده است...سربلندم....

زاییده ام... و حالا توی خیابان ها... پشت فرمان اتومبیل و انواع مهمانی ها سرم را بالا می گیرم... مثل دارنده ی هزار قنات روستایی.... مثل مالک هزار هکتار زمین حاصلخیز.... مثل صاحب هزار انبار خوشه گندم 

 از پله های مترو تند و چابک بالا می روم... . توی ایستگاه خلوت  می نشینم و  تعداد ایستگاه هایی که قرار است از پسرک دور شوم را می شمارم....مادرم روزبه را بغل گرفته و بوسیده و

گفته برو و خیالت تخت تخت باشد... حالا می توانم ایستگاه ایستگاه از او دور شوم... بدون نگرانی از گرسنگی یا تشنگی اش... مانتوی جلو بسته ای پوشیده ام... چ.ن امروز مجبور نیستم در مکان های عمومی یا حتا خصوصی  کسی را از گریبانم اطعام کنم.... 

مترو می آید... از بین زن ها موقر و آرام رد می شوم...حس می کنم جهان به من احترام ویژه ای می گذدارد...موجود محترم و سر به زیری شده ام.... زانوهام میل به نشستن و استراحت کردن دارد... صندلی های خالی را سهم خودم می دانم... حس می کنم کالای حلالی ست برای من .... حتا اگر پیرزنی خسته روبه رویم هویدا شود... با اینکه جایم را ممکن است به اوبدهم... اما اینکار را از سر لطف و محبت می کنم...نه وظیفه یا عذاب لعنتی وجدان....

قبل تر ها هر چیز که مایه ی آسایشم بود مایه شرمساری و عذاب وجدانم هم بود.... حالا اما  با دلی فراخ می نشینم روی صندلی خالی و به دخترهای جوان ایستاده پیر و کهنسال نگاه می کنم....

نوعی کهنسالی عمیق و شیرین در پس پرده ی نگاهم سایه افکنده بر آنچه می بینم.... نوعی سرد و گرم چشیدگی مطلوب و بی ادعا....

مترو سریع تر از همیشه مرا ایستگاه ایستگاه از طفلم دور می کند.....مامان ساک بچه را گرفته و گفته: هر چه قدر طول کشید عیب نداره...همه ی کارهاتو بکن...

هوای بیرون را از پشت پنجره نفس می گشم...مثل مرغی آزاد شده از قفس هستم.... در قفس را برایم باز کرده اند اما نمی دانم چرا آزادی را نمی خواهم... مترو دور و دورتر می شود و من ....چیزی در من خلاف حرکت مترو خودش را از ریل ها و ستون ها و دیواره های مخوف تونل زیر زمینی می گیراند.....می رود و می رود تا بوی تن پسرک را بشنود.... چرا نمی توانم .... چرا نمی توانم در مترو مثل سابق کتاب بخوانم...چرا دیگر به زن ها نگاه نمی کنم... چرا صدای بچه ای در واگن آخر مرا به یاد روزبه می اندازد... چرا چشم هام را که می بندم قیافه ی او می آید توی نظرم...چرا شیر در سینه هام مور مور می کند.... خودم خوب فهمیده ام....تغییر ماهیت داده ام.... مثل تغییر آب به بخار.... هستی ام در چیزی دیگر ناپدید شده است.... 

ناپدید شده ام در روزبه....روزهام با او طوری دیگر شده است... او پسر خوب و مهربان و بی آزاری ست...مثل پدرش با من و روحیاتم راه آمده است.. تا جایی که یک نوزاد می تواند صبوری به خرج بدهد.... آرام . خویشتن دار و مهربان بوده....

با این همه من تغییر کرده ام.... ماهیتم و هستی ام در ماده ای دیگر ذوب شده است...

روسری ام را سفت می کنم.... موهایم توی تو است...با پنسی زنانه آن ها را بالا نگه داشته ام.... مثل قبل تر ها توی صورتم نیست...چیزی جز روزبه جلوی چشم هام نمی خواهم که باشد....  

از صندلی بلند می شوم... صدای زنانه ی مترو مقصدم را اعلام می کند....

یاده می شوم در حالی که حس می کنم همه ی مقصدهای دنیا برایم بی جاذبه شده است........ نگهبان ها محترم نگاهم می کنند... پله های طولانی مترو مهربان طاقت فرساست.... آسمان به شکل مهربانی در اوایل پاییز گرفته و زیباست....

ماموران بانک مثل خانم های واقعی کارم را راه می اندازند..اداره ی بیمه با من خوب تا می کند... جهان به شکل رام و منعطفی با مادرها محترم است.... 

روسری ام را سفت می کنم...و با آرامش جدید و منظمی مترو را به قصد روزبه بر می گردم.... 

هیچ جا نمی روم... خرید شال مشکی و استون از داروخانه و دستکش ظرفشویی را به وقتی موکول می کنم که طفلم در آغوشم باشد....میل به تماشای زرق و برق پاساژها . دید و بازدید از مراکز خرید هم در من فرونشسته است.... 

دوست دارم به قفسم بر گردم... او را بغل بگیرم.... او مرا کلافه کند....  پی در پی در خانه راهم ببرد... سنگین باشد و از کت و کول بیندازدم.... شکمش خوب کار کند و از تک و تای شستشوی خودش و لباس هایش ثانیه ای رها نشوم.... او خوب باشد و من در قبال خوبی اش....خسته و رنجور و دل آشوب هم اگر بودم  باشم.... او  زیبا باشد و من مشت مشت موهای سست و تُنُکم را از لابه لای دندانه های  برس بیرون بکشم...او سبک باشد و من چاقی ام را بی خیال فقط به فکر خوردن هر چه که شیرم را برای او  بیشتر می کند باشم....

همین است که می گویم تغییر ماهیت داده ام....در ظاهر خودم را محکم و راسخ گرفته ام.... با او رابطه ای محکم دارم....رابطه ای بی تردید....مثل رابطه ی آدم ها با دستهاشان...با  پاها وانگشتانشان.... ما اعضای بدنمان را بی گفتگو دوست داریم..بی ادعا و های و هو...ماثانیه ای از آنها جدا نیستسم...بی آنها معنای کاملمان را از دست می دهیم.. عیب ناک و ناقص می شویم......

من فکر می کنیم ما همینکه انتخاب می شویم به شراکت در خلقت....زمین وجودمان تغییر کاربری می دهد.... هستی مان معلول کسی دیگر می شود...و جزو قشر  آسیب دیده یا مورد ترحم جامعه می شویم....آنوقت...آسانسورها....صندلی های خالی و نایاب متروها و اتوبوس ها.... حلالمان می شود...دنیا برای ما استثنا قایل می شود...نگاهمان پیر و کهنسال می شود....و چیزی در ما...به خلاف ریل های قطاری که در آنیم حرکت می کند.... 


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۶/۰۸/۰۱
هانیه سلامی راد

نظرات (۳)

۲۵ آبان ۹۶ ، ۰۹:۵۶ اسما حسینی مقدم
چه پست عالی و قشنگی بود هانیه.
پر از مزه مزه کردن حس های خوب و تجربه های جالب و جزییاتی که فقط چشمان تو آنها را از لابلای فریم های عادی تصاویر زندگی کشف میکند و پیش چشمان بقیه قرار می دهد.

خوشحالم بخاطر پسرت روزبه که هم اسمش زیباست و هم مثل خودت فهیم و نازنین است و بخاطر خودت و تجربه مادر شدن که امروز صبح پاییز مرا دگرگون کرد و شادمانی را در رگهایم دواند. دلم می خواهد بیایم و از نزدیک بغل بگیرمت.

مثل همیشه حالم را خوب می کنی. بهد از مدتها باز آمدم سر زدم و چه خوشحال شدم که دیدم هنوز مینویسی. چقدر خوبی هانیه. چقدر خوبی هانیه. 


چقدر خوبه نوشته هات, قابلیت چاپ دارن حتی! بنویس بازم...
پاسخ:
ممنونم از نظر لطفتون
مبارکت باشد مادر شدنت .......مرا نمی شناسی اما من تو را از نوشته هایت می شناسم و دوستت دارم چقدر خوب مادر شدن را توصیف کردی ....واقعا همین حس ها را سه سال و نیم پیش داشتم و گاهی الان                       
لطفا بیشتر بنویس
پاسخ:
ممنون از شکیبایی شما 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی