به رسم دنیا... گیج و نامفهوم....
طعم چای خارجی در دهانم... روزها نرم نرم دارند قد می کشند و من نرم نرم و آهسته آهسته دارم فرسوده می شوم... مثل موسیقی این روزهای اتومبیلم ... بی کلامم...
مثل مردی متمول که از خرج اسکناس ها و وجوه نقدی اش دلزده است.... به کلمه هایم فکر می کنم....
نه خساست است.... نه دریغ.... بل بیش از هرچیز هویتش را از قسم شرافت می یابم...
چه کلمه ها که توان ساختنش را نداشتم ...چه شعرها که از پس سرایشش بر نمی آمدم... چه مقال ها و چه نامه ها و چه عریضه ها.... اما بهتر آن دیدم که ملودی سکوتم... در جهان پخش شود....
مصلحت آن دانستم که این آهنگ... این آهنگ غم انگیز بی نصیب از شور در جریان روزهایم پخش شود...
پس از سرقتهای مسلحانه ی پی در پی باید اعتراف کنم که بر خاستن و با آبرو خود را از خاک ها پاکیدن .... دشوار است... مثل مرده ای که روح را از آن دزدیده باشند .... بی جهت به دنبال زندگی ام ...
آن را می یابم...گوشه ای... پشت قفسه ای از کتابهای کتابخانه ای .... به طرفش می آیم... کتابهای غشیده را می ایستانم.... زندگی را نمی یابم....
آن را می یابم... پشت ردیف استکان های خاک گرفته.... به سراغش می روم.... استکان ها را پاک می کنم.... زندگی در فاصله ی رفت و آمد پی دستمال گریخته....
زندگی این روزها با من بازی اش گرفته.... تقصیر اشرف بود... از وقتی رفت کربلا پیدا کردنش سخت شد... بعد پدرش مرد... و من بی وفا...تلفن کردم و دیگری ای را یافتم.... زهره ... با ابروهای پر... هم سن و سال خودم است..... می توانم به او تذکر بدهم...زهره بالای یخچال یادت نرود.... زهره توی جاکفشی....زهره این جا را دوباره می کشی؟
اما اشرف حرمت داشت.... نمی شد به اشرف تذکر داد ... اشرف لفت می داد... و علیه السلام بود...برای رفتن عجله نداشت.... نمازش بوی بهشت می داد... توی جانماز امیر با آداب و ترتیب و سر وقت.... خودش را از توی دستشویی ، حمام، تراس یا هر جا که بود می کشید بیرون.... وضو می گرفت و سجاده پهن می کرد....
زهره مثل من با مهر نماز می خواند .دیر و خم و راست مختصری می شود و خلاص...مثل من از چشم در چشم خدا شدن شاید می ترسد....و مثل من عجله دارد برای رفتن..... .....آن روز که با ابروهای پر آمد ... گفتم: زهره چرا بر نمی داری... گفت : تو محرم و صفر بر نمی دارم...
تنم گرم شد.... حالا که اشرف نیست.... شاید این اعتقاد زهره نجاتمان دهد....
پول اصلاحش را باید جدا می دادم.... ندادم... به مغزم نرسید.... به مغزم هیچی نمی رسد... این روزها....
خوبی زهره این است که سهل الوصول است.... همین که تلفن می کنم می آید.... الان اگرزنگ بزنم فردا این جاست...ولی اشرف اعتبار دارد... باید یک هفته توی نوبتش باشی.... اشرف را توی هر اتوبوسی که ببینی خیال می کنی دارد می رود حرم...بس که برق می زند... بوی روضه می دهد... بوی چای روضه....
خانه ام از چیزی خالی ست... شش ماه از سقط جنین می گذرد... اگر آبستن می ماندم...همین روز ها باید می زاییدمش... حالا هر روز هر کتابخانه که می روم... همکارها پیگیر بچه اند. انگار جایی تعهد داده باشم که بچه ای را به دنیا می آورم.... و حالا دیر کرده ام...جهان در پی بازجویی از عملیات تولید مثل من است....: نمی خوای دست به کار شی؟ بجنب داری پیر می شی؟ تو توکل نداری....فکر چیزی رو نکن... بسپار به خدا....
هر روز با یک لحن.... شنبه ها مهربان انگار خواهرت دارد برایت دلواپسی می کند... یک شنبه ها هول به جانم می افتد.... ...دوشنبه ها کسی به کارم کار ندارد... سه شنبه ها ... عاطفه مثل پروانه دورم می چرخد .... و زمان مساعد تولید بچه را عید می داند .... چهار شنبه ها .... پنجشنبه ها...در بچه ها می لولم.... و سعی می کنم حواسم را پرت چیزهای دیگر کنم.... چه طور می توانم بگویم که من ...آبستن غمی غریبم....آبستن آوایی بی کلام.... ملودی ای محزون...
راه می روم....و با اتومبیل کوچکم میان سنگین ترین ماشین ها بی عجله .... می رانم... بلد شده ام.... زبان اتومبیل های سنگین را بلد شده ام.... پشتشان را می خوانم و صبور پشت وانتی آبی از سبزوار با راننده ای پیر که سیگار تیر می کشد می رانم... بارش دو گوسفند غمگین است...قربانی می شوند می دانم .... مثل من ...... مثل سادگی من ... مثل سادگی هر کس که فکر کرد ...در این دنیا پاسخ اعتماد اعتماد است ... پاسخ دوست داشتن ، مهر و پاسخ آبستنی زایش...
خوابیده ام در تخت.... امیر آهسته بالای سرم می آید ... مهربان پتو را رویم می اندازد....چراغ بالای پاتخی را خاموش می کند.....و در را می بندد که صداهای احتمالی از تلفن.... در .... و موزیک پلیر رایانه بیدارم نکند.... چه خانه ی ساکتی دارم من... با این همه چه خواب سبکی در استخوان های خسته ام می پلکد...... روحم از بالای تخت آن طرف تر نمی رود... به کوچک ترین صدایی به چشم هام می پرد..... جهان بوی ترسناکی می دهد... این روزها و شب ها با خودم می گویم چه خوب که مادر کسی نیستم...کسی که آویزانم شود و هلم دهد به طرف زندگی... مجبورم کند با زندگی دست به یقه شوم... و با آب دادن به گلدان ها خودم را فریب بدهم...
روی میز خاک نشسته است...زنگ بزن هانیه به زهره... به سهل الوصول ترین ها .... به دم دستی ترین ها ... ...و بی وفا باش به رسم دنیا.... بی خیال اعتبار اشرف....تو تحمل این خاک ها و این غبار ها را نداری....باید زنگ بزنی به زهره... بیاید و سطحی و سریع آنها را بروبد.. و برق ساده ای به اشیا خانه بیندازد....زنگ بزن به آسان ترین و در دسترس ترین آدم زندگی ات....
و به رسم دنیا بی وفا باش...
حالم خوب نیست و گمان می کنم پنهان کردن این موضوع کار احمقانه ایست....
اگر هم نمی گفتی باز هم می فهمیدم
می فهمیدم که سرائیدن سکوت، تنها از دلگرفتگی آدمهاست که نشات می گیرد..
خیلی حرف ها را نمی توانم بگویم
لااقل حالا نمی شود گفت
شاید فرداهایی که روح خسته من
یک جایی لابه لای حرف های خسته و غمگینت نشست
بشود با هم چهار کلام حرف حساب زد..!