یک نوشته از زمستان سال گذشته
با چتر... و یک کیف لاغر سیاه .... و همان پالتوی قدیمی ... بی کلید از خانه زده ام بیرون ....
صبور تر از هانیه ام... می توانم پشت دستگاه خود پرداز بیاستم .... و تمام عملیات کند یک پیرمرد عینکی را با حوصله تماشا کنم... مکث های طولانی میان انتخابِ زبان.... انتخاب اعداد... و اشتباه های قابل جبران....
چترم را مهربان تر می گیرم تا مردی با لباس کارگری ... سراسر سفید از گچ دیوارها.... با من لحظه ای خیس نشود... مهربان می خندد ... شاید هم اول من خندیده ام....نمی دانم.....تکلیفم با خنده ی آدم ها روشن نیست. ...
جایم را می دهم به کارگر...که این پا و آن پا می کند .... و با حوصله عملیات او راهم تعقیب می کنم.... رمز چهار رقمی ای که تویش دو تا 7 داشت.... پانزده هزار تومنی که بر می دارد و موجودی ای که می گیرد....
گاهی این طورمی شوم.... مثل آدم های مریض در مهربانی افراط می کنم... انقدر غلیظ که خودم می فهمم....
پول را جابه جا می کنم از کارتی به کارت دیگر.... پول بر می دارم و می زنم به خیابان....
چترم را بیرون تاکسی می تکانم.... و با سبکی خاص هانیه .... هانیه ی بی اتومبیل درب تاکسی را باز می کنم.... جلو می نشینم...مرد می گوید... آفرین به این باران....
***
در خیابان راه می روم.... به برق طلاها نگاه می کنم.... و به بوی آدم ها که از کنارم رد می شوند .... دلم در این خیابان برای سارا تنگ می شود .... این کوچه مرا یاد سیما می اندازد .... این ایستگاه بوی مهشید می دهد .... از پل هوایی بالا می روم ...یاد احسان توی سرم می پیچد....یاد خودم در همه ی این سالها....
به پاهام نگاه می کنم.... چه قدر راه ها با من آمده اند... انگشت های پاهام درد می کند... عادت به این همه گز کردن ندارند.... نگهبان پل به صورتم می خندد.... نمی دانم اول من لبخند زده ام یا او.... مهربانی بیماری لذیذی ست..... معصومیت خطرناک است....
****
می ایستم جلوی آینه آسانسور .... و خودم را نگاه می کنم.... دوست ندارم معصوم باشم.... معصومیت.... خطرناک است.......به قول گرین.... آدم ها را به ترحم وادار می کند ....
***
شلوار لی پوشیده ام.... با همان پالتو که وقتی عاشق امیر شدم خریدم..... خوب و آبرومند مانده است....مثل رابطه ی من و امیر..... از پس بادها و طوفان های بسیار..... شکست های مالی....و رکودهای اقتصادی.... خوب و آبرومند مانده است..... جای جیب هاش کمی گره شده .... اما هنوز آبرومند است....
***
در خیابان راه می روم.... و عینکی پوشیده ام که مردم می گویند جدی ات کرده است....خوب است که جدی به نظر برسم.......از گل گلی بودن بدم آمده....از نحیف و لاغر و شکستنی بودن....از تظاهر..... به معصومیت ...
دوست دارم گلیمم را از آب بیرون بکشم....و می کشم...... این روزها توی اینستاگرام که می روی ....می بینی یک عالم دختر دامن پوش مو بافته با سیب و انار و کاسه و باران عکس انداخته اند.... همه شان معصومند... و تو نمی دانی آنها بوده اند که اول به تو لبخند زده اند یا تو ...
Fake همه چیز به بازار آمده است.... فیک ِ اجناس.... فیکِ آدم ها.... فیک معصومیت ...با این همه
حالم خوب است.... از همه ی امسال این هفته بهتر بودم... و دارم نرم نرم خودم را پیدا می کنم.... یک خودِ خوب اوریجینال ....
***
داریم بلند می شویم .... ازین خانه داریم بلند می شویم.... هر روز با امیر توی خانه های مردم سرک می کشیم.... توی دستشویی هاشان.... توی اتاق خوابهاشان....بعضی ها در کمدهایشان را برایمان باز می کنند..... من پیرهن ها و مانتو ها و کت هاشان را می بینم.... ماتیک ها و سایه ها و لاک هاشان... فرش ها و بشقاب ها و بلورهاشان.....
بوی خانه های مردم... بوی دیوارهاشان ...بوی اسباب هاشان با هم فرق می کند.... می دانستید بوی حرف های مردم در هر خانه فرق می کند؟ بوی پر بسامد ترین کلمات در هر خانه ..... ؟؟!!می دانستید....بوی رویاهای آدم ها توی اتاق خوابهاشان با هم فرق می کند.... ؟؟؟!!! بوی پر بسامدترین رویاها در اتاق خواب .....
با این همه من برخلاف همیشه این پروسه را دوست دارم.... با امیر توی یک اتول می نشینم...من می توانم بوی آهنگ های ماشینش را بشنوم...بوی تنش که توی جرم صندلی های اتومبیلش رفته....هوای اطراف امیر هوای خوبی ست... آرامش دارد... مثل معتدل ترین جای نقشه... که آسمان و ابرها با آن منطقه خوبند....
***
در قاب در بنگاه ها می ایستیم.... امیر از من بلند تر است اما به هم آمده ایم.... به هم سفر کرده ایم و در هوای هم مانده ایم..... به او نگاه می کنم... سخت از اتومبیل پایین می آید...کمرش درد می کند و در طول شب چند بار با ناله از این شانه به آن شانه می شود..... کم پیش می آید که آدم قلبش توی چشم هاش باشد.... قلبش توی خنده هاش..... به او نگاه می کنم..... روی صندلی جلوی ماشینش نشسته ام.... و او توی درگاهیِ یک دفتر املاک..... دارد حرف می زند .... می دانم که توی دنیا مادرش را از همه بیشتر دوست دارد و من را بعد از او.... و بعد از ما هیچ کس را ..... همه دنیایش ما دو تاییم و ابایی ندارد از اینکه به دنیا اعلام کند مادرش عشقش است... اهل اعلام و اعتراف نیست.... قلبش توی چشم هایش است.... دلش کف دستش.... از آن قسم آدمهایی ست که آدم یقین دارد او اول به تو خندیده است..... معصومیتش بی تظاهر است... چشم هاش مثل چشم های توی عکس های بچه گی هایش است...انگار این قسمت از بدنش هیچ رشد نکرده..... همان طور مانده.... همان طور با همان ویژگی های منحصر به فرد کودکی و معصومیت اوریجینال.....
***
حالا توی خیابانم... بی کلید از خانه زده ام بیرون...با شلوار لی و همان پالتوی سیاه هفت ساله...به هیئت بیشتر زنان در خیابان.....حالا هیچ کس را یاد زن ها ی قدیم نمی اندازم.... و جوانی ِ مادر هیچ کسی را جلوی چشم هاش نمی آورم....
بی کلید با این چتر ....آیا هنوز شاعرانه ام؟؟؟ با این همه سرد و گرم که چشیده ام؟؟؟؟و این همه داستان که از سر گذرانده ام؟؟؟
اگر بدانم اول من هستم که به آدم ها لبخند می زنم یا آنها بیشتر مشکلاتم حل می شود... چهار مثقال زعفران را با دو حبه قند می سابم.... موهای مردانه و دستهای ورزیده .... پاهای لاغر زنانه مخفی شده در شلوار چهارخانه....
مهربانی بیماری لذیذی ست.... زن بودن قشنگ است به شرطی که آن را بازی نکنیم.... آن را باشیم....
حالم خوب است.... و دارم آماده می شوم برای در آغوش کشیدن دیوارهایی تازه... پنجره هایی رو به آفتاب و همسایه هایی با دستپخت هایی بی نظیر....
دل کندن را خوب آموخته ام... و می دانم که با این فرایند می توانم خوب کنار بیایم....
***