بی عنوان
دوشنبه, ۲۰ مهر ۱۳۹۴، ۱۱:۱۲ ب.ظ
1.
توی کتابخانه ام.... بچه ها دارند می نویسند. من اینجایم... و دارم فکر می کنم...چه قدر هر روز مکان های تکراری ای برای رفتن دارم...و عجیب اینکه چه قدر در این چند سال با این تکرار راه آمده ام..... چه خوب میخکوب شدم به جاهای تکراری در هر روز از هفته..... به عکسهای اینستاگرامم نگاه می کنم... و می بینم از چشم مخاطبان ممکن است تکراری به نظر برسم....... با بچه ها ایستاده بر حاشیه ی یک پارک.... با پسرها نشسته بر صندلی های کلاس... با دخترها در حال تهیه ی یک قایق کاغذی... با همکارها در حال ساخت یک پنجره... با امیر سر به شانه ی هم با همان خنده ی همیشگی... با دوستان ...با خانواده....با چند بافتنی دستی... با چند نقاشی تکراری... با چند پرنده ی پارچه ای... با سفره ای با سلیقه... با گلدانی خانگی .... در این تکرار خوشبختم.... در این تکرار خوبم ... و بعد از طی کردن رکودهای مقطعی دوباره بلند میشوم و در تکراری ترین روزهام ....تکراری شادمانی می کنم....2.
ما خوبیم... ما خوشبختیم...من با شور و هیجان دارم کار می کنم و در تکرار مکرر روزهایم در هفته ها ... دارم خودم را می کشانم... شنبه ها... یک شنبه ها ...دوشنبه ها... حتا جمعه ها..... چند وقت پیش یکی بهم تلفن کرد و گفت کارت را عوض کن.... بچه ها دارند به تو جفا می کنند... تو را از بچه انداخته اند.... تو را احساساتی و دل نازک کرده اند.... من فکر کردم جز با بچه ها به درد کار دیگری نمی خورم ... امتحان کرده ام... نشده است ...
3.
باید چند روزی بروم شمال...از پس خستگی تابستان و انجام کارهای متفرقه ....شاید شمال حالم را خوب کند...ملاقات میترا....... . که مشغول ساختن مزرعه ی تازه اش است... مشغول کاشتن شلغم ها و کاهو ها و سیب زمینی های زمستانی.... او مشغول دوشیدن شیر بزهایش است... مشغول پختن نان در تنور... دوست من... دوست مهربان من .... یار پیاده روی های من در سراب...در پی خرید چند متر حریر سفید.... چند دانه مروارید شیری .... دارد زندگی اش را می کند....جایی بسیار دورتر از آدمهایش... همه را به کناری گذاشت و رفت.... زندگی به سبک میترا برایم سخت است... اما زندگی به سبک من هم سخت است...اما نباید ...نباید .... به این نتیجه ی احمقانه و تکراری برسم که زندگی به طور کلی و تمام عیار سخت است.... زندگی سخت نیست.... زندگی پیچیده هم نیست....اصلا از سادگی مزخرف زندگی است که در آن مانده ایم...مثل ساده بودن خدا.... ساده بودن رنگ ها.... ساده بودن دریا....هیچ کس نمی داند دریا چه مرگش است.... از کجا امده است و از چه این همه پریشان است....چون دریا ساده است............ ساده ها .... درک ساده ها سخت تر است.... تشخیص آنها راحت است اما درک آنها...و لمس آنها....دشوار است.....
هر چند حل شدن در ساده ها گریز ناپذیر است..... تو در ساده ترین خانه ای که پا در آن می گذاری...راحت حل می شوی...می نشینی و با فرشش قاطی می شوی....بلند می شوی و در اتاق هایش می چرخی.....بی آنکه بفهمی چرا...به آشپزخانه اش می روی و استکانت را خودت می شویی..... ساده ها سخت تر اند..... ساده ها .... مثل زندگی....مثل خدا.... مثل دریا.... وقتی حواست نبوده تو را به سمت خود کشانده اند....تو در آنها حل شده ای .... و حالا جزیی از آنهایی.....تکه هایی از آنها در تو راه می روند...گریه می کنند.... عاشق می شوند.....و بی آنکه بخواهی می بخشند....درک ساده ها سخت تر است ....و خلاصی از آنها ناشدنی......
4.
دیروز چهار ساعت با پسرهای مدرسه کلاس داشتم....بعد رفتم کانون و تا پنج و نیم با بچه ها تنها بودم......بعد آمدم خانه و ده نفر مهمان دعوت کردم ....تا آمدن مهمان ها دستشویی شستم.... ظرف شستم.... شام پختم.... به زانو نشستم روی سرامیک ها و آنها را دستمال کشیدم....گوشه ترین جاهای آنها را.... فکر کردم...هر چه بیشتر کار کنم بهتر است. ... هر چه بیشتر بدوم....هر چه بیشتر بپزم.... شب دو کیسه ی آب گرم برای خودم و امیر پر کردم ....و روی زمین .... توی بغل گرم کیسه ها و هم دیگر خوابیدیم...هر کدام یک کیسه ی آب گرم برای دردهایمان... امیر کمرش و پاهاش. من پشتم....تخت پشتم و شانه هام...
...
5.
حرف تازه ای برای گفتن ندارم....توی اتومبیل که می نشینم همین که پاییز از درز نازک پنجره به پوست صورتم می خورد یک عالم تازه حرف می ریزد توی سرم...که هیچ کدامشان را وقت نمی کنم تماشا کنم چه رسد به اینکه بنویسم.... باید حواسم جمع چراغ دادن های اتوبوس پشتی باشد.... باید بکشم کنار....باید دنده عوض کنم...و با دنده ی مرده نرانم...آنوقت حرف ها پس از درنگی کوتاه....با همان نسیم پاییزی........ از درز پنجره به جاده ها می پرند.... و من با جسم کوچک اتومبیلم به سمت بچه ها ....به سمت کلمه ها ... به سمت زندگی.....
6.
باید کار کنم...زیاد تر از این.... باید همه فرصت باقی مانده را کار کنم.... به زانوهام شب ها روغن می مالم.... و وقتی امیر نیست با آنها حرف می زنم.... به آنها می گویم شما باید با من بیشتر راه بیایید.... شما باید با من بیشتر همکاری کنید..... به پوست صورتم روغن کنجد می مالم و به او می گویم...تو باید شفاف باشی..... با اینکه من خوب نیستم ولی تو باید مثل شبهایی که عطار می خواندم بدرخشی....
به موهام سرکه سیب می مالم و آن ها را زیر نور آفتاب شانه می کنم و به آنها می گویم اگر راه نیایید ...اگر ادامه دهید به زبری....کوتاهتان می کنم.. ولتان می کنم کف زمین سرد یک آرایشگاه ...
زیر پلک هام را شب ها کرم زیر چشم می زنم...کرم زیر چشمِ مخصوص زنهای سی سال به بالا....و در آینه به آنها می گویم.... از چه این همه گود شده اید..... من که مدتی ست دیگر گریه نمی کنم......
قرص های تقویتی صف کشیده اند گوشه ی آشپزخانه.... سارا برایم از کانادا قرص روغن ماهی آورده ... گفت بخور خواهر....بخور تا بچه ی بعدی دختر بشود.....
قرص روغن ماهی را گذاشتم کنار بقیه ی قرص ها ...بغل دست تنگ ماهی ، روی رَف..... ماهی ....تنها ماهی خانه مان سه روز بعد مُرد....داشتم قرص ماهی را با یک لیوان ویتامین ث می دادم بالا که دیدم ماهی سفید شده و آمده روی آب.....بعد شانه بالا انداختم و گفتم.... زندگی همین است....به همین سادگی..... مثل مرگ.... که حل کردنش ناشدنی ست از بس که ساده است...
7.
حالا توی کانون نشسته ام.... بچه ها دارند می نویسند.... با انگشت های کوچکشان... من فقط نمی دانم با این همه داستان چه کار کنم.... یک عالم کار خوب که تلمبار شده در پوشه ها.... در صندق عقب ماشینم.... در حافظه ی گوشی ام..... من با آنها در سطح شهر می چرخم....آنوقت ها که اتول نداشتم می ریتمشان توی کوله پشتی و با آنها از پله های مترو می رفتم بالا...می آمدم پایین.....می رفتم بالا....می آمدم پایین..... من معتقدم نقاشی خوب اثرش را در دنیا می گذارد..حتا اگر برنده ی هیچ مسابقه ای نشود...... شعر زیبا جای خودش را پیدا می کند...حتا اگر هیچ خواننده ای نداشته باشد..... هیچ وقت نخواستم یا توانش را نداشتم که بچه هایم را گنده کنم.... bold کنم..... آنها آرام آرام کار خودشان را می کنند..و از مسیر خودشان جاری می شوند به رودخانه..... .. اینکه من دستشان را بگیرم و بیاورم در فلان روزنامه و فلان مجله و این ها را چاپ کنم ....شاید متوقفشان کند.... دیده ام که می گویم... یک مشکل دیگر شاید این است که بچه ها یم زیادند.... خیلی زیاد.... حالا تقریبا در هر بازار گردی ای که می روم یک مامان یا یک بچه می آید جلو و سلام می کند..مثل مادرهای پر بچه گاهی دست بچه هایم را زیاد ول می کنم....می گذارم خودشان به انتخاب خودشان و به سمتی که خورشید به آنها می تابد رشد کنند....مثل رشد کردن گیاهی که من فقط پایش آب می ریزم....اما هرگز با نخ موک ساقه هایش را هدایت نمی کنم برای تزیین....شومینه.... لبه ی پنجره ....یا هر جا که به نظرم آنجا زیباتر است...... من همه ی آن ها را بلدم.... حتا می دانم کدام روز برای کدام موضوع خوب نوشته اند.... اما از درشت کردن بچه ها خوشم نمی آید...شاید وقتش را هم ندارم.... شاید انرژی اش را هم ندارم....یا روابطش را ..... اما انصافن دیده ام که همین که بچه ها را دست کاری می کنی ...بیش از حد چاپشان می کنی.... بیش از حد می آری شان سر صف .... آن ها می ایستند.....به یک باره متوقف می شوند و شروع می کنند به هیچ کار نکردن...... ضمن اینکه می دانم کلمه هاشان حیف است....یاد نوشته های خودم می افتم....زیباترین انشایی که نوشتم در دوازده سالگی بود : وقتی خوشحالم که....... زنگ آخر آخرین نفر معلم صدایم کرد.....آمدم و خواندمش....در حین خواندن سکوت بود و سی و چند جفت گوش که سر تا پا من را می شنید..... زنگ را زدند اما بچه ها جم نخوردند....
من از خوشحلی های ریزم نوشته بودم..... از باران و رد ها رو ی پنجره....از سبزه های پیرزن همسایه در اسفند و از وقت های عجیبی که همه خوشحالیم اما آنها را به حساب نمی آوریم..... .... وقتی انشا تمام شد بچه ها رفتند....اول سال بود و من از یک ناحیه ی دیگر آمده بودم و تقریبا کسی را نمی شناختم..... فردا که به کلاس آمدم.... بچه ها پای تخته نوشته بودند....ورود نویسنده ی آینده هانیه سلامی راد را به کلاس خیر مقدم می گوییم.... هنوز دست خط پریسا با فونت تپل و فانتزی اش یادم هست..... بعضی اوقات می گویم ....حیف آن انشا.... که هیچ کارش نکردم.....سال که تمام شد..... چون معلم انشایمان را دوست نداشتم..... دفتر انشایم را انداختم دور.....و در همه ی این سالها هی مدام حسرت آن انشا را می خوردم...... کاش دست کم نگهش می داشتم...یا مامان مثل والدین شاگردهام... از رویش کپی می گرفت....... بعد با خودم می گویم.... مهم نیست.... آن جمله ها راه خودشان را پیدا کردند... شاید خوب شد که آن موقع وقتی بابا انشایم را خواند من را معرفی نکرد به روزنامه ای جایی..... کارم را چاپ نکرد و توی هیچ مسابقه ی داستان نویسی ای برنده نشدم.... اصلا شرکت نکردم که برنده شوم..... اما حالا همین یک هفته پیش برای بچه های شهر یک مسابقه ترتیب دادم با عنوان وقتی خوشحالم که..... و آنها آمدند و از خوشحالی های ریزشان نقاشی کشیدند....
من را ه خودم را پیدا کردم شاید بهتر است بگویم کلمه های آن انشا راه خودشان را پیدا کردند.....و انقدر نوشتم که شدم معلم نوشتن..... بارها توی این سالها کسانی آمده اند و گفته ان پرت و پلاهایت را چاپ کن...اما ترسیده ام....از درشت شدن ترسیده ام....از توقف ....از رسیدن به سکویی که با خودم بگویم من چه قدر خوبم.....
معتقدم نوشته های خوب تاثیر خوبشان را در جهان و زندگی آدم ها می گذارند....ناثیر خوبشان را در زندگی همه....اصلا همان حرف ها که از درز نازک پنجره ی اتومبیل ول می شود در جاده ...... همان ها.... تعداد تصادفات جاده ای را کمتر می کنند....همان جمله ها که توی صندوق عقب ماشینم هستند..... همان نقاشی ها که توی مسابقه ی وقتی خوشحالم که برنده نشده اند.....
چه طور می توانم بگویم که من به جمله ها چه طور نگاه می کنم....چه طور می توانم بگویم که من به روح کلمات در چه اندازه ای معتقدم.... باید بیست و چند سال در هزار سوراخ نوشته باشید تا تاثیر آنها را دریابید....
چه قدر پرتو پلا گفتم.... چه قدر از هر دری حرف زدم..... اصلا بگذریم....من خوبم ...خوشبختم....و قرار است خوب کار کنم...خوب بخوانم....خوب ورزش کنم.....و خوب زندگی کنم...
۹۴/۰۷/۲۰
چند وقتی کلمه ها باهام قهرن انگار
نه مینویسم
نه شعر می گم
نه برنده میشم
امام هنوز یه اتفاق از گذشته تا الان بی تغییر مونده
هنوزم از خوندن مطلبای خوشگل کلی کیف میکنم
مثل الان....
موفق باشید