دیوانه نوشت ها

گویی دایره ای است این جهان هر چه قدر هم که بروی دوباره باز می گردی

دیوانه نوشت ها

گویی دایره ای است این جهان هر چه قدر هم که بروی دوباره باز می گردی

۱ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

مسعود شعاری دارد سه تار می زند... با ترکیبی خوش سلیقه ازهمکاری سایر سازها...

دیشب خواب دیدم که موهایم را کوتاه کرده ام و ازین بابت ناراحت بودم... توی خواب هی به خودم لعنت می فرستادم که چرا سعی نکردم طاقت بیاورم و آنها را دست کم تا شانه بلند کنم...

صبح که بیدار شدم... خوشحال شدم... میان همه ی موضوعات  آشفته ای که دیده بودم... این موضوع با اینکه توی خواب کلافه ام کرده بود... موضوع خوبی بود...

مامان اگر بود می گفت... غمت کوتاه می شود...

نگاه می کنم به غم هایم... حقیقت این ست که غم مشخص و منحصری ندارم... جز نگرانی ... و ترس ... ترس از دست دادن... ترس از تغییر... ترس از فقدان....

همین هایی که مانده را دوست دارم دو دستی بچسبم....

و هر روز پشت رول هزار مرتبه می گویم الحمدلله

می خواهم حالی خدا کنم که من ممنون تو هستم به خاطر مجموع چیزهایی که دارم... من می دانم که زمانه قدرت دارد همین ها را هم از آدم بگیرد....و با این اذکار و ارتباط پنهانی با خدا.... سعی در مغلوب کردن طبیعت و قوانینش را دارم...

دهانم را پر از ذکر می کنم...نه از سر شوق... بل از سر ترس....

 


نیرویی در من باید به پا خیزد... نفس حقی باید در من دمیده شود.... باید به پا خیزم.... و این نوشته های بی سرانجام را تمام کنم... آن رمان یک فصلی... آن تقویم شش ساله... آن کتاب شعر که تاریخ مصرفش گذشت.... چرا نمی نویسم.... من در همه روزهای عمرم دویده ام... ده سال است که دارم کار می کنم با دو سال سابقه ی بیمه و هزار سال کهولت روحیه....

شاگردانم بی نظیرند... بعضی از آنها بی نظیر می نویسند.... برای من کمی عادی شده است.... توان نوشتن گزارش را ندارم... اثبات اینکه آفرینش های محترم.... تهران عزیز من و شاگردانم داریم معجزه می کنیم را ندارم.... آنها چه نام من را بدانند چه ندانند... چه نوشته های شاگردان مرا بخوانند چه نخوانند فرقی به حال من و شاگردانم ندارد..... هفت ماه و بلکه بیشتر برای حسین علی لوح تقدیری از تهران آمده و هنوز یک کارت هدیه 50 هزار تومنی استان محترم نتوانسته تهیه کند تا بدهیم به دست این پسرک شاعر که در تابستان ها کار می کند و وقت مدرسه ها با همه ی سختگیری پدر خودش را به کتابخانه می رساند تا روی کاغذ بنویسد.... صدای چرخ خیاطی مادرم بوی زندگی می دهد....

چه فرق می کند... آنها بدانند ما با کلمات چه می کنیم.... یا ندانند....

ما با کلمات معجزه می کنیم...و عوایدش می رود توی جیب جهان...همین جهان لعنتی پر حادثه که تنگ گرفته به مردمان ..... حداقلش این ست که نمرده ایم...و گاهی با بعضی بارانها.... بعضی درختها.... بعضی کوچه ها.... حالمان خوب می شود....

سه شنبه منحصرا باید مال خودت باشد.... مال مال خودت.... با این همه من در تابستان تکه پاره می شوم...و میان این باید و آن باید .... دستم در مکانی ست و پایم در جایی دیگر.... دهانم مشغول حرف زدن با کسی در دورتر هاست...و فکرم جای قرار بعدی.... با این همه قلبم.... .... قلبم را به هیچ کس نمی دهم.... با قلبم کار نداشته باشید.... او در حال تپیدن برای چیز دیگری ست....

 


دوشنبه ها دوشیفت می روم به مرکز سارا امیدوار... او پر کار است...و اعضای زیادی را جذب کتابخانه اش می کند... صبح ها دختران فیاض بخش هم می آیند..... می دوند سمت من... یا هر مربی مهربان دیگر.... در آغوشمان می گیرند ...و با پاهای کوتاه...مصنوعی یا کج ما را بو می کشند.... عصر ها ... پسرهای فیاض بخش به علاوه ی پسرهای بهزیستی می آیند.... اهل در آغوش کشیدن نیستند... فیاض بخشی ها مرتب لباس پوشیده اند و عزت نفس و اعتماد به نفس خوبی دارند.... اعضای معمولی مرکز به نوبت ویلچرهاشان را در صحن بزرگ کتابخانه می رانند.... فواد با دو پای نیمه.... با جثه ی کوچک و چهره ای به شدت دوست داشتنی.... روی فیلچر می نشیند و اجازه می دهد پسرها با ویلچرش تیکاف بکشند...

بهزیستی ها اما  اوضاعشان خوب نیست.... اهل ناسازگاری هستند... اعتماد به نفس فیاضی ها را ندارند.... و مدام خودشان را از جامعه دور می دانند...

به بچه ها فحش می دهند... و سعی می کنند در گروه خودشان بمانند...در بین آنها پسری هست با صورت سوخته...باید نگاهم را میان همه به مساوات تقسیم کنم.... باید از هیچ کس فاکتور نگیرم....همه ی صورت ها را...همه دستها را ...همه ی چشم ها را.......بعضی دستها دو تا انگشت بیشتر ندارد.... دستهای غلامحسین مثل صورتش چروک خورده از حادثه ای داغ...که نمی دانم چه طور...و کجا...بعضی اوقات نمی توانم بمانم سر کلاس.... دو ماه از تابستان گذشته اما هنوز....

 گاهی به بهانه ی آوردن مدادی .... کاغذی ...چیزی می روم پشت میز کتابدار و دو  سه قطره اشک می ریزم و دوباره می آیم سر کلاس.... در حال برگشت به خانه فرمان اتومبیل را دو دستی می چسبم و مدام زیر لب می گویم ..... الحمد الله .... الحمد الله.... الحمد الله....

این همه فشار.... این همه کار....این همه انرژی .... حالا من چه گزارشی بنویسم که به حقیقت نزدیک باشد...دختر ها دوستان پنهانی ای برای خود برگزیده اند...نگرانشان می شوم....همین که داستانهاشان زرد و مجله سبزی می شود.... نگرانشان می شوم وقتی شعرهای عاشقانه ی آبکی می نویسند.... با این همه ....چه کار می توانم بکنم.... گاهی سر کلاس ها از عشق برایشان حرف می زنم... چشم هاشان برق می زند...و به هم نگاه های معنادار می کنند... به موضوعات خصوصی شان ورود نمی کنم اما ... سعی می کنم چیزهایی بگویم به آنها که توی گزارشها نمی شود نوشت.... چیزهایی که عوایدش می رود صرفا توی جیب جهان....خوش بینانه....  شاید به نفع آیندگان....

 


سه شنبه ها منحصرا مال خودت باید باشد.... ملافه ها را از سر و روی رختخواب ها بیرون کشیده ام.... و آنها را با فاب و آب و آفتاب پاکیزه کرده ام... آلوها را جوشانده ام و لواشک های نارنجی را سپرده ام به بالکن....سرو سینه ی سینک را سیم کشیده ام....چند قلمه از گیاهان پر بار و بر گرفته ام...و در خلال همه ی این کارها.... پنهانی و زیر لب به خدا گفته ام.... الحمد لله....

 

 

 

 

۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۹۵ ، ۱۳:۳۹
هانیه سلامی راد