دیوانه نوشت ها

گویی دایره ای است این جهان هر چه قدر هم که بروی دوباره باز می گردی

دیوانه نوشت ها

گویی دایره ای است این جهان هر چه قدر هم که بروی دوباره باز می گردی

۲ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

با چتر... و یک کیف لاغر سیاه .... و همان پالتوی قدیمی  ... بی کلید از خانه زده ام بیرون ....

صبور تر از هانیه ام... می توانم پشت دستگاه خود پرداز بیاستم .... و تمام عملیات کند یک پیرمرد عینکی را با حوصله تماشا کنم... مکث های طولانی میان انتخابِ زبان.... انتخاب اعداد... و اشتباه های قابل جبران....

چترم را مهربان تر می گیرم تا مردی با لباس کارگری ... سراسر سفید از گچ دیوارها.... با من لحظه ای خیس نشود... مهربان می خندد ... شاید هم اول من خندیده ام....نمی دانم.....تکلیفم با خنده ی آدم ها روشن نیست. ...  

جایم را می دهم به کارگر...که این پا و آن پا می کند .... و با حوصله عملیات او راهم تعقیب می کنم.... رمز چهار رقمی ای که تویش دو تا 7 داشت.... پانزده هزار تومنی که بر می دارد و موجودی ای که می گیرد....

گاهی این طورمی شوم.... مثل آدم های مریض در مهربانی افراط می کنم... انقدر غلیظ که خودم می فهمم....

پول را جابه جا می کنم از کارتی به کارت دیگر.... پول بر می دارم و می زنم به خیابان....

چترم را بیرون تاکسی می تکانم.... و با سبکی خاص هانیه .... هانیه ی بی اتومبیل درب تاکسی را باز می کنم.... جلو می نشینم...مرد می گوید... آفرین به این باران....

***

در خیابان راه می روم.... به برق طلاها نگاه می کنم.... و به بوی آدم ها که از کنارم رد می شوند .... دلم در این خیابان برای سارا تنگ می شود .... این کوچه مرا یاد سیما می اندازد .... این ایستگاه بوی مهشید می دهد .... از پل هوایی بالا می روم ...یاد احسان توی سرم می پیچد....یاد خودم در همه ی این سالها....

به پاهام نگاه می کنم.... چه قدر راه ها با من آمده اند... انگشت های پاهام درد می کند... عادت به این همه گز کردن ندارند.... نگهبان پل به صورتم می خندد....  نمی دانم اول من لبخند زده ام یا او.... مهربانی بیماری لذیذی ست..... معصومیت خطرناک است....

****

می ایستم جلوی آینه آسانسور .... و خودم را نگاه می کنم.... دوست ندارم معصوم باشم.... معصومیت.... خطرناک است.......به قول گرین.... آدم ها را به ترحم وادار می کند ....

***

شلوار لی پوشیده ام.... با همان پالتو که وقتی عاشق امیر شدم خریدم..... خوب و آبرومند مانده است....مثل رابطه ی من  و امیر..... از پس بادها و طوفان های بسیار..... شکست های مالی....و رکودهای اقتصادی.... خوب و آبرومند مانده است..... جای جیب هاش کمی گره شده .... اما هنوز آبرومند است....

***

در خیابان راه می روم.... و عینکی پوشیده ام که مردم می گویند جدی ات کرده است....خوب است که جدی به نظر برسم.......از گل گلی بودن بدم آمده....از نحیف و لاغر و شکستنی بودن....از تظاهر..... به  معصومیت ...

دوست دارم گلیمم را از آب بیرون بکشم....و می کشم...... این روزها توی اینستاگرام که می روی ....می بینی یک عالم دختر دامن پوش مو بافته با سیب و انار و کاسه و باران عکس انداخته اند.... همه شان معصومند... و تو نمی دانی آنها بوده اند که  اول به تو لبخند زده اند  یا تو ...

Fake همه چیز به بازار آمده است.... فیک ِ اجناس.... فیکِ آدم ها.... فیک معصومیت ...با این همه  

حالم خوب است.... از همه ی امسال این هفته بهتر بودم... و دارم نرم نرم خودم را پیدا می کنم.... یک خودِ خوب اوریجینال ....

***

داریم بلند می شویم .... ازین خانه داریم بلند می شویم.... هر روز با امیر توی خانه های مردم سرک می کشیم.... توی دستشویی هاشان.... توی اتاق خوابهاشان....بعضی ها در کمدهایشان را برایمان باز می کنند..... من پیرهن ها و مانتو ها و کت هاشان را می بینم.... ماتیک ها و سایه ها و لاک هاشان... فرش ها و بشقاب ها و بلورهاشان.....

 بوی خانه های مردم... بوی دیوارهاشان ...بوی اسباب هاشان با هم فرق می کند.... می دانستید بوی حرف های مردم در هر خانه فرق می کند؟ بوی پر بسامد ترین کلمات در هر خانه ..... ؟؟!!می دانستید....بوی رویاهای آدم ها توی اتاق خوابهاشان با هم فرق می کند.... ؟؟؟!!! بوی پر بسامدترین رویاها در اتاق خواب .....

با این همه من برخلاف همیشه این پروسه را دوست دارم.... با امیر توی یک اتول می نشینم...من می توانم بوی آهنگ های ماشینش را  بشنوم...بوی تنش که توی جرم صندلی های اتومبیلش رفته....هوای اطراف امیر هوای خوبی ست... آرامش دارد... مثل معتدل ترین جای نقشه... که آسمان و ابرها با آن منطقه خوبند....

***

در قاب در بنگاه ها می ایستیم.... امیر از من بلند تر است اما به هم آمده ایم.... به هم سفر کرده ایم و در هوای هم مانده ایم..... به او نگاه می کنم... سخت از اتومبیل پایین می  آید...کمرش درد می کند و در طول شب چند بار با ناله از این شانه به آن شانه می شود..... کم پیش می آید که آدم قلبش توی چشم هاش باشد.... قلبش توی خنده هاش..... به او نگاه می کنم..... روی صندلی جلوی ماشینش  نشسته ام.... و او توی درگاهیِ یک دفتر املاک..... دارد حرف می زند .... می دانم که توی دنیا  مادرش را از همه بیشتر دوست دارد و من را بعد از او.... و بعد از ما هیچ کس را ..... همه  دنیایش ما دو تاییم و ابایی ندارد از اینکه به دنیا اعلام کند مادرش عشقش است... اهل اعلام  و اعتراف نیست.... قلبش توی چشم هایش است.... دلش کف دستش.... از آن قسم آدمهایی ست که آدم یقین دارد او اول به تو خندیده است.....  معصومیتش بی تظاهر است... چشم هاش مثل چشم های توی عکس های بچه گی هایش است...انگار این قسمت از بدنش هیچ رشد نکرده..... همان طور مانده.... همان طور با همان ویژگی های منحصر به فرد کودکی و معصومیت اوریجینال.....

***

حالا توی خیابانم... بی کلید از خانه زده ام بیرون...با شلوار لی و همان پالتوی سیاه هفت ساله...به هیئت بیشتر زنان در خیابان.....حالا هیچ کس را یاد زن ها ی قدیم نمی اندازم.... و جوانی ِ مادر هیچ کسی را جلوی چشم هاش نمی آورم....

بی کلید با این چتر ....آیا هنوز شاعرانه ام؟؟؟ با این همه سرد و گرم که چشیده ام؟؟؟؟و این همه داستان که از سر گذرانده ام؟؟؟

اگر بدانم اول من هستم که به آدم ها لبخند می زنم یا آنها بیشتر مشکلاتم حل می شود... چهار مثقال زعفران را با دو حبه قند می سابم.... موهای مردانه و دستهای ورزیده .... پاهای لاغر زنانه  مخفی شده در شلوار چهارخانه....

مهربانی بیماری لذیذی ست.... زن بودن قشنگ است به شرطی که آن را بازی نکنیم.... آن را باشیم....

حالم خوب است.... و دارم آماده می شوم برای در آغوش کشیدن دیوارهایی تازه... پنجره هایی رو به آفتاب و همسایه هایی با دستپخت هایی بی نظیر....

دل کندن را خوب آموخته ام... و می دانم که با این فرایند می توانم خوب کنار بیایم....

***

۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۹۵ ، ۱۱:۳۷
هانیه سلامی راد

بهار به آخرهایش رسیده است. بهار پر بارانی داشتیم. و از این بابت از خداوند و کائنات سپاسگزارم. در خیابان های آخر اردی بهشت برای خودم قدم زدم.... با خودم مهربان تر شدم... و از کتاب فروش خیابانی نسخه ی افست کتابی نایاب را می خرم. جلد کتاب زرد است و توی کتاب جملات الهام بخشی درج شده . به این فکر می کنم که اگر چند سال پیش بود... حتما این را نشانه می دانستم ... کتاب را می بلعیدم و زیر جملات پیام آور را خط می کشیدم... حاشیه نویسی می کردم و احساس می کردم روح جهان در حال گفتگو با من است... اما من دیگر ازین فکر ها نمی کنم. با این همه در فاصله ی طولانی ترین چراغ قرمزهای شهر تورقش کردم... روی مبل راحتی قبل از خواب.... وقتی امیر مشغول کشیدن نقشه هایش بود خواندمش و حس کردم با اینکه من حرفهایم را تمام کرده ام اما دنیا هم چنان می خواهد با من حرف بزند...

خوابهای پریشان یک هفته است دست از سرم برداشته اند.... جمعه ی هفته ی پیش چنان خواب بدی دیدم که تا دوشنبه رنگ هراس روی چهره ام را زرد کرده بود  و سکوت اجازه ی حرف زدن به من نمی داد.... لال شده بودم.... و خمیده.....

دوشنبه صبح یک دفعه پای میز صبحانه حس کردم دیگر نمی توانم... زدم زیر گریه و همه ی خواب را برای امیر تعریف کردم... امیر به رویاها اهمیت می دهد. مرد خرافاتی ای نیست اما همیشه به این چیزها اهمیت می دهد... خواب هایش را توی مجردی اش می نوشته.... یک دفتر چه دارد که من از آن با خبرم.... خوابهای دوران سربازی اش است. هر کدامش قابلیت داستان شدن دارد... توی یکی از خواب هاش من پرنده شده بودم و او را به هوا برده بودم.... وقتی خواب را برایش تعریف کردم گفت دوست داری خون کنیم؟ از اول زندگی مان دوبار خون کرده ایم .... بار اول وقتی بود که من سوار ماشین شدم و شلنگ بنزین باز شد  و بنزین ها شر و شر ریخت  کف خیابان و من با ماشین روشن برای خودم می راندم... بعد با فریاد مردی که دنبال ماشین می دوید ایستادم.....ماشین را خاموش کردم و با تشرهای مرد و دیگران از ماشین فاصله گرفتم.....  بعد که  فهیمدم هر آن ممکن بوده به هوا بروم دست و پایم شروع کرد به لرزیدن......  همه ی اهل آن محل به ما گفتند خدا رحم کرده و ما باید به شکرانه ی  این التفات موجودی را بکشیم..... ما پول دادیم و کسی رفت یک مرغ کشت و خودش بخشش کرد.... دومین بار خودم خواب بدی دیدم... خواب افتادن دندان....و امیر قبلا گفته بود هر وقت خواب دندان دیده کسی از نزدیکانش مرده است.... بعد ازینکه بیدار شدم امیر بلافاصله من را سوار ماشین کرد و رفتیم میدان توحید و یک  خروس کشتیم... من توی ماشین نشستم...امیر شاهد کشته شدن خروس بود... حس می کرد  تماشای این نمایش پر خون بلا را دفع می کند... مردی که خروس را کشته بود مسئولیت رساندن گوشت خروس به مستحق را به عهده گرفت....وقتی آمد توی ماشین نشست حالش بد بود... گفت زندگی رقت انگیزی دارند.... گفت جلوی چشم آنهای دیگر خونش را ریخت.... گفت لطفا دیگر خواب بد نبین......

 از آن خواب به بعد کسی نمرد... ما به رویاها اهمیت می دهیم.... مخصوصا رویاهای من...امیر می گوید ذهن تو قوی است ... و همیشه می گوید مراقب باش به چیزهای خوب فکر کنی.....

دوشنبه پای میز صبحانه بالاخره سکوتم شکست.... زدم زیر گریه و با لب و لونچه آویزان خوابم را برای امیر گفتم.... امیر بغلم کرد و گفت می خواهی خون کنیم...گفتم نه....بعد بریده بریده و اشک آلود گفتم می خواهم دیگر ازین خوابها نبینم... امیر گفت هیچی نمی شه... و قبل از رفتن اسکناس درشتی را دور سرم چرخاند و گفت دست بزن.... این عادتش است... اگر بخواهد پولی را صدقه بدهد باید به گوشه اش دست بزنم.... اگر قرار باشد به سفر برویم و جز من عده ی دیگری هم توی ماشین باشند... اسکناس را همه دست می مالند.... اسکناس را گذاشت توی جیبش تا بدهد در راه دفع بلا.... وقتی رفت گلویم به خارش افتاد..دماغم گرفت و حس کردم زکام شده ام....اما رنجم کم شده بود و رنگ هراس از صورتم رفته رفته محو شد.... ابروهام را پای آینه تمیز کردم.... گشتم دنبال اکسیدان و پیدا نکردم.... می خواستم چند درجه روشن تر شوند.... به پاهام مجدد لاک زدم... حس کردم نگرانی را از روی قلبم برداشتم و به امیر واگذار کردم.... امیر هم آن را از خانه بیرون برد.....  

سه شنبه در خیابان قدم زدم.... کتاب خریدم... و برای هزارمین بار تفریح انفرادی ام را دنبال کردم.... عینک فروشی ها و امتحان عینک هایی که هیچ وقت آنها را نمی خرم.... تماشای خودم توی آینه های براق عینک فروشی ها لذت بخش است......نمی دانم چه رازی ست که آدم توی آینه ی عینک فروشی ها زیبا تر به نظر می آید.... شب ها وقت مسواک زدن صورتم را بررسی می کنم.... به امیر گفتم خط خنده افتاده توی صورتم.... امیر کلافه گفت.... هانیه بس کن....

و من بس کردم.... آدم نمی تواند جلوی عبور زمان را بگیرد.... توی گالری گوشی ام عکس های پارسال و پیارسالم را با امسال مقایسه می کنم.... انگار پیر تر شده ام....وقتی می خواهند عکس بگیرند جدیدا خنده ام را بی دندان می کنم.... چون فکر می کنم دندان هام زیادی بزرگ هستند.... و این باعث می شود معذب بیفتم....از عبور زمان می ترسم........دوست دارم همیشه جوان باشم.... صورتم همیشه بدرخشد....اما حالا از عکس ها می فهمم که درخشش از صورتم رفته..... آخر شب سه شنبه توی کتاب خیابانی خواندم که مادری باغ زیبایی داشته که پر از زیبایی و طراوت بوده.... بعد بیمار می شود و پسرش مسئولیت نگهداری از باغ را به عهده می گیرد.... او هر روز برگ ها را آبیاری می کند.... گلها را نوازش می کند و به ساقه ها رسیدگی م یکند اما بعد از بهبودی مادر.... از باغ اثری نمی ماند...همه چیز از دست می رود.... مادر عصبانی می شود و پسر را ملامت می کند...پسر با گریه توضیح می دهد که هر روز به برگ ها آب داده.... و حواسش به گلها و ساقه ها بوده است.... مادر با اینکه عصبانی بوده می خندد .... چون به نظرش پسرش احمق بوده که سر سبزی برگها را از توجه به ریشه ها نمی دانسته....

بعد توضیح می دهد که اگر ریشه قوی ...محکم و سیراب باشد....برگها و گل ها شکوفا و سر سبز می شوند.... بعد به چشم های خسته ام فکر می کنم ....و ریشه هام که در خاک رویاهای وحشتناک ترسیده اند.... به رنگ هراس در صورتم.... وسفیدی موهام.....

جلوی آینه ی عینک فروشی ایستاده ام.... با عینک دور فلزی مشکی....به خودم نگاه می کنم.... به خودم که درخشان تر از همیشه ام.... کتاب زرد در کوله پشتی.... بهار ابرآلود آن طرف خیابان.... منتظرم است....

گز می کنم خیابان ها را و حس می کنم ریشه هام نیاز به آبیاری بیشتری دارند.... چهارشنبه صبح  گرده ی گل  را با عسل می خورم.... تقویت کننده ی طبیعی خوبی ست.... گلویم به خار خار می افتد....امیر می رود و پشت سرش من... شب توی تراس با هم گلدانی را می کاریم.... ساقه های بی ریشه را با هم توی خاک می کنیم....امیر می گوید تو هم یک مشت خاک بریز. .... دست تو سبز تر است...ازینکه هندوانه ی الکی تعارفم می کند خوشم می آید.... خاک ها را می ریزم... باد دامنم را تکان می دهد...آخر های بهار بوی امتحان می دهد.... به امیر می گویم.... دیشب خواب دیدم امسال خرداد من هم امتحان دارم.... امیر می گوید: خدا کند ریشه بدهد.....

 

 

 

۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ خرداد ۹۵ ، ۱۲:۵۹
هانیه سلامی راد