دیوانه نوشت ها

گویی دایره ای است این جهان هر چه قدر هم که بروی دوباره باز می گردی

دیوانه نوشت ها

گویی دایره ای است این جهان هر چه قدر هم که بروی دوباره باز می گردی

۱ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

به عاطفه گفتم... هر چه روی می دهد... به اثبات ناپایداری جهان بیشتر صحه می گذارد... داشتم دور یک میدان را می گردیدم... از میدان ها همیشه واهمه داشته ام... از جایی که متصل است به راه های بسیار...  از هر راهی کسی می آید و همه قصد عبور سریع به سمت مقصد خودشان را دارند.... امکان تصادف در میدانگاهی ها را بیشتر می دانم... و همیشه پایم را دور میدان به یکباره می گذارم روی ترمز.... مادرم می گوید... راه با تو است... برو....

من اما نمی فهمم چه قانونی راه را به من می دهد بی توجه و تامل به عبور کسانی که تازه آمده اند... و چرا تازه ها نمی دانند راه با من است...چرا می خواهند محکم به بدنه ام بزنند... و پوست سفید اتومبیلم را خراش بدهند...امیر می گوید این تلقی تو است.... برو... ببین که نمی زنند... سارا آن موقع ها می گفت دور مید ان فقط باید حواست به رو به رو باشد... کارگشا ترین راهکار را دوست پریشان رفتارم داد... سر همه ی میدانگاه ها اگر یاد حرفش بیفتم... فقط به رو به رو نگاه می کنم... نه به گرد راهی ها نگاه می کنم نه به پشت سری ها... تنها به رو به رو....

به عاطفه گفتم ... روی دیوار هیچ کس نباید چیزی نوشت ... و خوب شد عینک آفتابی-طبی ام را زده بودم.... عاطفه را گذاشتم دم خانه شان.... کنار خانه شان نانوایی سنگک دارند ... رفتم و نان خریدم... عاطفه با صبا آمد ... صبا دختر باریک تری شده بود از اضطراب مشق ها و تردید در نوشتن اعداد .. سرش را چسباندم به شکمم ... حسین شاگرد کلاس سومی ام را هم چسباندم... از بچه ها ... از نازک هایشان.... روحی در جهان هست که باید لمسش کرد...نمی فهمم چرا این همه باید عذاب بکشند...بارها سر کلاس به آنها گفته ام که درس مهم نیست..حالا کسی از من نمی پرسد دیکته ی کلاس پنجمم را چند گرفته ام.... مهم تجربه است....

اما همین چند ماه پیش دیدم ... که مزایا و حقوق همکار کم سابقه ترم ... از من بیشتر است صرفا به خاطر درس خواندنِ بیشتر.....  بارها به خودم و دیگران گفته ام که من آدم ِ دانشگاه نیستم.... آدم ِ طبقه بندی اطلاعات در آرشیو های مشخص... اما به قول احسان داشتن این کاغذ مزخرفِ بی اعتبار برای کار اثر بخش در هر عرصه ای لازم است.... 

با این همه هر سال وقت ثبت نام آزمون.... به این فکر می کنم که در نهایت چه باید به دست بیاورم در اتاق های حتا بهترین دانشگاه ها؟؟؟هر از گاهی  که برخی  از دانشگاهیان را به بهانه ای می بینم.... بی تجربه گی و بی بهره گی از الفبایی ترین مختصات انسانی/ اجتماعی و حتا علمی  در آنها.... شگفت زده ام می کند.....

بچه های دانشکده ی ادبیات و ادبیات کودک را می بینم که در نشست های مختلف کانون شرکت می کنند و از کودک چنان دور و کلیشه حرف می زنند.... که انگار سر کلاس جغرافی معلمی ایرانی از روی نقشه برای یک کانادایی از مختصات و ویژگی های زندگی در کانادا بگوید....

به جهان خوش بین نیستم... نه اندوه ناکم و نه خرسند....حس می کنم... دنبا با همه بزرگی اش بسیار کوچک است و با همه ی کوچکی اش بسیار نا امن....به شاگردانم گفتم بهتر است همه اهتمام کنیم آدم های خوبی بمانیم.... بهتر است اهتمام کنیم عاشق شویم... و وقتی شدیم حرمتش را نگه داریم.... بیشتر شبیه شعار بود اما چیزی در صدا و چشم هام تکان می خورد که آنها را به شنیدن و عمیق شدن تشویق می کرد...... برای پسرها ماجرای عاشق شدن صالح علا در چهاردهم اسفند را خواندم...و از قول او خواندم:  عشق مثل دامنی گر گرفته است، هر طرف که می‌دوی شعله‌ورتر می‌گردی.....

اردی بهشتِ تقویم آغاز شده است... از اردی بهشت هیچ کس دل خوشی ندارد...... پارسال این وقت ها آبستن بودم.... خنک بودم و سبک.... سبک  سنگین کرده ام و حالا دیده ام که نمی شود به آوردن یک بچه دل خوش کرد... برای چشیدن طعم مادرشدن... کسی را به این مکان بی در و پیکر آورد... کسی را آلوده کرد به هوای چهار فصل...و دلتنگی های جمعه ... حساسیت های فصلی... واکسن ها و زکام ها و در آوردن و از دست دادن دندان ها...

نمی دانم اگر بیاورمش.... چند بار نامردمی پوست سفیدش را خراش خواهد داد...و در کدام میدان ها راه با او خواهد بود.... و در کدام میدان ها علی رغم با او بودنِ راه... به او تنه خواهند زد... امیر گفت هیچ چیز تو را خوب نمی کند جز اینکه یکی دیگر بیاوریم... من به این فکر می کنم که دوباره توی سونوگرافی ها نشسته ام...و سونوگرافِ بی رحم توی مانیتور نگاه می کند و می گوید:  هیچ چیز نمی بینم...

حتا اگر ببیند... و او طبیعی و بی دردسر ... بی سرکلاژ که رسم آبستنی های امروز است.... بی درد و دردسر به دنیا بیاید.... آیا انصاف است که او را به محلی برای درد کشیدن آورده باشم....

بچه ها را به تنم می چسبانم.... آنها را به سینه می فشارم... و از دست دادن و بوسیدنشان اگر آنها بخواهند اجتناب نمی کنم.... چون روحی در آنها هست که خوب است لمس شود.... تغافلی که قشنگ است... نمی دانند به کجا آمده اند و اصول بازی کردن و راه ندادن وتنه زدن را حتا اگر ناخواسته استفاده کنند.... نمی دانند.... اما از آوردن آنها .... واهمه دارم...مثل واهمه از اضافه کردن اشیا به خانه ام... سفارش پرده ی جدید.... مبل تازه... فرش نو..... وقتی من پانزده متر حریر سفید را صرف پرده های خانه ام می کنند.... پانزده متر تازه تولید می شود ... وقتی فرشی نو می طلبم..... فرشی تازه سر انداخته می شود...وقتی صندلی ها و کتابخانه ها و مبلمان بیشتری می خواهم.... درختان بیشتری  می شکنند........من از اشغال فضا.... و از آوردن اشخاص و اشیا و احجام به این دنیای مزخرف بی هویت ملولم....

با این همه در سینه ام... کسی شب ها سلوک می کند... چله می گیرد...مردی میانه سال است... گاهی صدای اذکار نا مشخصش را می شنوم.... صدای ح... شین و صادش را .... چشمانم را می بندم.... و سرم را بیشتر در متکا فرو می برم.... به چه کسی می شود گفت که حرمت هیچ چیز نگه داشته نشده است...تسبیح ها .... به گردن نامردان... بازیچه ی دست ریاکاران....کلمه ها در دهانِ بی اعتباران و سجاده ها پهن ِ خانه ی بی اندیشگان....

دست به هر چه می زنی ... چرک مرده از غارت ناکسان است... من از نوشیدن آب از کاسه ای که دهن خورده ی نا اهلان است... دلزده ام.... چه طور می توانم بگویم که عطای این دنیا را به لقایش بخشیده ام.... چه طور می شود حال این دریافت های پر اندوه را بازگویم... چه کسی می فهمد.... و چه کسی راهکاری دارد ... جز مرگ....؟؟!!

از آنچه می دانم....جز مرثیه ای حاصل نمی شود... پس سخن را کوتاه می کنم و سر را در متکا....

 

۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۳۹
هانیه سلامی راد